ماه می سال پیش مجبور به عملی جراجی اضطراری بودم؛ چیز خاصی نبود، چند ساعتی طول کشید و بعد هم رفتم. آنچنان سریع همه چیز خاتمه پیدا کرد که چشم گیر بود: یک ماه بعد از تاریخ عمل ( با اینکه از پهلو تا پهلویم را شکافته بودند) دیگر حتی می توانستم برقصم. ناگهان متوجه شدم که با شگرفترین نوعی از حق شناسی از نیروی شگفت انگیزی برای تداوم زندگی لبریز شده ام. در همان لحظه ای که پر از شعف بودم می خواستم که به خیابان بروم و برای همه فریاد بزنم که مرگ حقیقت ندارد و آنها نباید که به آوای طبل مرگ گوش فرا دهند! که زندگی واقعیتر است! همیشه این را حس کردهبودم و به آن باور داشتم ولی هیچوقت نمیدانستم که چقدر حق با من بوده است. بعد از خودم پرسیدم خب چرا من از چنین چیزی در هنرم تمجید نمیکنم و ناگهان تصویری دیدم: سگی بسیار ثابت، جایی خوابیده بود و کودکی در ابتدا به او نگاه میکرد و بعد بی اختیار به او دست میزد. چرا؟ چون که بفهمد سگ زندهاست؛ چون اگر حرکت کند، اگر بتواند حرکت کند، زندهاست. این بدویترین، این غریزیترین عمل: که تکانش دهیم تا زندهاش کنیم. پس این کاری است که من با دوربینم میکنم... لمس کردن تکه درحال رشدی از دنیا، تکان دادنش، حرکت دادنش، زنده کردنش... عشق به خودِ زندگی ... به نظر من بزرگتر از عشقی است که به یک زندگی اختصاص پیدا میکند. خب البته هر کدام در دیگری دخیل است، شاید که من خیلی در جهت خاصی حرکت نکردهام و بیشتر به طور آهسته در اطراف هسته مرکزی چرخیدهام، اول از پایین دیدهام و حالا، آخر سر از بالا.
از کتاب محموعه نوشتههای مایا درن جمع اوری بروس ار. مکفرسون
از کتاب محموعه نوشتههای مایا درن جمع اوری بروس ار. مکفرسون