کوندرا در کتاب عشقهای خندهدار جایی مینویسد که «[آدمها] واقعا نه قهرمانان را (آنها که مبارزه میکنند و فتح میکنند)، که بیشتر شهیدان را دوست دارند، زیرا مردانی از این قبیل به آنها درباره سستی مطبوعشان قوت قلب میدهند و عقیده آنها را درباره اینکه زندگی فقط دو راه دارد: اطاعت کردن یا نابودشدن، تاید میکنند.» اولین تصاویری که بعد از پایان مالکوم ایکسِ اسپایک لی در ذهن آدم میماند، تصویر مالکوم جوان است که تلاش میکند موهایش هر چه بیشتر صاف شود، تصویر مالکوم است که در زندان مشغول حفظکردن لغتنامهاست تا گذشتهاش را بهتر متوجه شود و در نهایت تصویر مالکوم میانسال است که بیجان بر کف سکوی سخنرانی افتاده و آدمی تمام فشنگهای اسلحهاش را توی بدنش خالی میکند تا مطمئن شود که مرده است. چیزی که اسپایک لی میخواسته نشان بدهد هم خیلی فراتر از آن نبوده است. آدمی که از پَستی میآید، تغییر میکند، جان تازهی میگیرد و در نهایت آنچنان قدرتی میگیرد که هیچ راهی بجز ترورش وجود ندارد. شهیدی میشود در پیشگام جامعه که بتواند هرگاه دلش خواست آن را برپا کند و به همه نشانش دهد، درست همانطور که کوندرا اشاره می کند.
حقیفت تاریخی ماجرا این است که ایکس در میان دیگر رهبران جنبش حقوق مدنی سیاهان آنچنان چهره شاخصی نبود. بدون شک ایکس شخصیت کاریزماتیکی داشت. استوکی کارمایکل که بعدها رییس SNCC (اسنک) شد، در ولین برخوردش با ایکس آنچنان تحت تاثیر حضور او قرار گرفته بود که تنها چند آدم دیگر تا پایانش زندگیاش آن تاثیر را بر اوداشتند. به گفته او بدون شک دکترکینگ که شروع به سخنرانی میکرد تمام جمعیت ساکت میشد و محو صدایش میشدند ولی او میتوانست ساعتها بدون صحبت در گوشه اتاقی بایستد و هیچکس متوجه او نشود. در حالیکه مالکوم ایکس این طور نبود. ایکس همچون آهنربایی تمام فضایی که در اطراف او بودند را تحت تاثیر حضور خود قرار میداد. از طرف دیگر ایکس وابسته به مهمترین نهاد غیر سیاسی جامعه سیاهپوستان یعنی مکتب اسلام بود. مکتب اسلام بهغیر از نامش با دین اسلام شباهت زیادی نداشت. ترکیبی بود از برخی مفاهیم اسلامی درباره ظلم و چیزهایی که از تاریخ سیاهها رسیده بود. مکتب اسلام از طرفی سفیدپوستان را به خاطر ظلمی که برملت سیاه روا داشته بود محکوم میکرد و از طرف دیگر تنها راه رهایی از آن را صبر و در نهایت جدایی کامل از جامعه سفیدپوستان میدانست. برای همین ایکس به عنوان مهمترین سخنگوی مکتب بارها و بارها رهبران جنبش حقوق مدنی را به سخره گرفته بود و آنها را بازیچه دست سیاستمداران سفید میدانست.
از طرف دیگر ایکس تا وقتی که در مکتب اسلام بود هیچوقت در بین فعالان حقوق مدنی جدی گرفته نشد. در جایی در میانه فیلم تصویر او که در حال تماشای تلویزیون است موازی میشود با تصویر فیلمهای آرشیوی سخنرانیهای مارتین لوترکینگ در تلویزیون. در صورت مالکوم احساسی شبیه دلسوزی است. تمام آن چیزی که تابهحال ما از مالکوم دیدهایم پیشرفت است. او قدرت گرفته است. مهمترین سیاهپوست هارلم (در نیویورک) است و تعداد زیادی آدم گوش به فرمان دارد. ولی رهبران جنبش در حال کار دیگری هستند و مالکوم در این صحنه آنچنان به تلویزیون نگاه میکند که انگار آنها نمیدانند در حال چه کاری هستند. انگار که اگر آنها هم حرف مالکوم را درک میکردند به نفع خودشان بود. اما حقیقت ماجرا این است که مالکوم بارها به دکتر کینگ نامه نوشت و او را به مناظره دعوت کرد ولی هیچوقت هیچجوابی نگرفت. از مهمترین مناظراتی که مالکوم موفق به شرکت در آن شد همان باری بود که استوکلی کارمایکل او را برای اولین بار دیده بود، که در آن SNCC مناظرهای میان بین او و بایراد راستین که بعدها تبدیل به دست راست دکتر کینگ در ماجرای تحریم اتوبوسهای آلاباما شد برقرار کرد. حتی در همان مناظره هم راستین، ایکس و مکتب اسلام را متهم به آن کرد که تنها کاری که انجام میدهند حرف زدن است و در نهایت هیچ برنامهای برای بهبود اوضاع ندارند. برای همین حس درستتر مالکوم در بیشتر آن سالها بر خلاف آنچه که در فیلم نمایش داده میشود بیشتر شبیه غبطه است تا هر چیز دیگری.
البته این را نباید ندیده گرفت که کتابی که فیلم از آن اقتباس شده، اتوبیوگرافی مالکوم ایکس است که تا سالها مهمترین مرجع درباره زندگیاش بود. اما با این حال اسپایک لی برای آنکه از ایکس یک شهید تمام عیار بسازد از هیچ تلاشی فروگذار نمی کند. مدت زمان بیش از سه ساعت فیلم را میشود به سه قسمت تقسیم کرد: پیش از گرویدن به مکتب اسلام، دوران مکتب اسلام و دوران بعد از مکتب اسلام. ایکس در مکتب اسلام آنچناپ قدرتی گرفت که سران مکتب را به ترس انداخت و تصمیم گرفتند که کمکم او را ساکت و در نهایت طرد کنند. دوران سکوتاش یک باز نود روزه بود که بعد از آن به این نتیجه رسید دیگر جایی در مکتب ندارد و آن را ترک کرد. این دقیقا نقطهایست که تمام زندگی ایکس را متحول میشود. اما آنچه در فیلم نشان داده میشود آدمی است که در جوانی جاهلی کرده، سپس به فرقهای گرویده و در آن رشد کرده و دست آخر به حج رفته، تازه راه حقیقت را پیدا کرده، اما با مرگ جوابش را گرفته. ۴۵ دقیقه پایانی فیلم اسپایک لی زندگی مردی را تصویر میکند که به طور خیرهکنندهای در انتظار مرگ است. اما تناقضی شگرف در این آدم هست. از طرفی از مرگ میهراسد و تمام تلاشش را برای جلوگیری از آن میکند، از طرفی هم او و هم تمام بینندگان میدانند چیزی جز مرگ در انتظار او نیست. مالکوم ایکس در فیلم چیزی بیشتر از یک شهید نیست که حتی فرصت نمی کند خودش را از ایدههای رادیکالش تبرئه کند. در حالیکه ایکس در واقعیت وقتی که از مکتب اسلام برید و از حج بازگشت شروع به رد کردن نظرات خودش کرد. نظرات افراطیاش درباب شیوههای برخورد با زنان و روشهای زندگی با سفیدپوستان را پس گرفت و شروع به همکاری با دیگر گروهها کرد. به دیدار اعضای دیگر تشکلهای سیاهها در جنوب رفت و آنها را هم در عوض به نیویورک دعوت کرد. نهایتا بامارتین لوتر کینگ هم ملاقات کرد و در راهپیمایی میان سلما تا مونتگومری که منجر به تصویب قانون حق رای شد، شرکت کرد. اما به نظر میرسد که هیچ کدام از اینها برای اسپایک لی اهمیت چندانی نداشته. لی در دورهایی فیلم را ساخته که دیگر برچسب نژادپرستی چیزی شبیه به داغ ننگ بوده. همه کارها و تمام تبعیضهابه طور پنهانی انجام میگرفته. او هم از موضوع زندگینامه ایکس به عنوان تلنگری هم به جامعه سیاه و هم به جامعه سفید استفاده کرده. کارش آنچنان بیاثر هم البته نبوده. ایکس به عنوان شهیدی که نماد قدرت ذخیره جامعه تحت فشار است نامش برای همیشه میماند.
پ.ن.: عنوان قسمتی از شعر We are cool