این درست نیست که تاریخ را همیشه فاتحان می نویسند، ولی این تاریخ فاتحان بوده که همیشه خوانده شده. اما این روزها، روزهایی که هر کس برای خودش رسانه است، روزگاری که صحبت کردن با یک نفر مثل حرف زدن با یک میلیون است این که تاریخ را دیگر چه کسی می نویسد دیگر آنقدرها هم اهمیتی ندارد. دیگر هرکسی تاریخ خودش را دارد. سالها پيش آكيراكوروساوا در راشومون نشان داده بود كه چطور آدم ها داستان را تنها به شيوه اى كه به نفع خودشان باشد روايت مى كنند. راشومون نشان مى داد كه تا چه ميزان واقعيت نسبى است و هركسى براى خودش واقعيت خودش را دارد. آدم ها در زندگى رازهاى متفاوت مى آفرينند و اين رازها را از همديگر پنهان مى كنند. ولى بيشتر از آن رازهايى است كه آدم ها از خودشان پنهان مى كنند و نامش را فراموشى مى گذارند. در نهايت مجموعه اين رازها و فراموشى هاست كه داستان زندگى آدم را مى سازد. حالا بعد از اين همه سال سارا پولى آمده است تا با قصههایی که میگوییم، اين همه نسبيت و بى ثباتى را به كارگرفته تا در ظاهرى نيمه مستند خودش را از نو تعریف کند و داستان زندگى خودش و خانواده اش را شرح دهد.
پولى پدرش، برادرها و خواهرهايش و تعدادى از دوستان و آشنايان مادرش را دور هم جمع كرده تا داستانى از مادرش، دايان روايت كند. داستانى كه هركسى از آن روايت خودش را دارد. آدم ها حتى از داستان زندگی خودشان هم مطمئن نيستند چه برسد به زندگى ديگری. مايكل پولی هميشه فكر مىکرده شوهر و پدر مناسبى بوده. خودش مى گويد اگر كه ليست كارهاى معمول شوهرها را به او بدهند او بيشترش را انجام مى داده. در حاليكه پسرش مى گويد او اصلا كارى به كار ما نداشته، حتى نمى دانسته ما چطور بزرگ شديم. همين تناقضهاست كه به داستان زندگى دايان و خانواده سارا اهميت داده. اولين چيزی که مايك، پسر كوچك خانواده، از مادرش به ياد مى آورد با نظمی و پر جنب و جوشى اش بوده. در چشم پسرك مادرش آدم پرجنب و جوشى بوده که يك تنه همه کارهای دنيا را سر و سامان مى داده. درست همين روایت پيوند مى خورد به صحبت هاى دوستِ دايان كه تصوير دايان را به ياد مى آورد كه هميشه يك چيز را از قلم انداخته بوده، يك چيزی را فراموش كرده بوده، يك كارى را خراب كرده بوده و هميشه با عجله در حال سامان دادن به خرابكارى هايش بوده. پولى به عمد اين تمايزها را در كنار هم گذاشته تا يادمان نرود كه واقعيت چقدر بى سامان است و به هيچ چيز نمى شود اعتماد كرد. حتى به آن فيلم هاى هشت ميلى مترى خانگى هم که به عنوان سندی از گذشته استفاده میشود هم اعتمادى نيست. در همان ابتداى داستان كه جويی خواهر سارا در حال مصاحبه است ناگهان تصوير تغيير مى كند به دوربين خانگى كه دارد از پشت صحنه همان مصاحبه را نشان مى دهد تا برايمان نشانه اى باشد تا يادمان نرود اين يك مستند مرسوم نيست كه بشود به فيلم هاى خانگى و تصويرهاى قديمى اش اعتماد كرد. پولی از همه میخواهد كه همه آن چیزی را که از مادرش میدانند از ابتدا بگویند ولی حقیقت اين است که این يك بيوگرافى معمولی هم نيست که همه ماجرا را برای ما روایت کنند و هيچوقت هم روايت نمى شود. اينكه دايان كی و كجا به دنيا آمده و يا اينكه كجا بزرگ شده است اهميتى ندارد. اينكه چند بچه دارد و بچه هايش با چه حالى به دنيا آمدهاند هم اهميتى ندارند. چطور و در چه زمانى مرده است هم همينطور. اينها چيزهاييست كه همه مى دانند، اگر هم تناقضى در روايتشان باشد به داستان سارا ارتباطى ندارد.
اما داستان سارا چیست؟ سال ها در خانواده پولى اين شوخى وجود داشته كه مايكل پولى پدر واقعى سارا نيست و مادرش در زمانى كه برای اجرای نمایش به شهر دیگری رفته بود با يكى از همكارانش رابطه داشته. سارای کوچک اين موضوع را از زمانی كه سيزده چهارده ساله بوده در خانه مى شنيده ولى صبر كرده تا به سن قانونى رسيده و كم كم تلاش كرده تا اصل ماجرا را متوجه شود. داستان مايكل و دايان شايد که خودش چيز جديدی نداشته باشد، زنى كه عاشق نقش يك بازيگر شده و در نهايت بعد از ازدواج متوجه شده كه مردش با آن نقش هزاران كيلومتر فاصله دارد، اصلا به نحوی تصوير نگاتيو آن نقش است. ولی با همه اين حرفها بازهم همديگر را دوست داشتند، فقط مسئله اين بود كه دوست داشتن همه چيز نیست. برای همين بعد از چند سال دايان و مايكل به اين فكر افتاده اند كه ايده خوبی است که دايان براي مدتی دور از خانواده و در شهر ديگری براي اجرای تئاتر روزگار بگذراند. اين طور ازدواج شان رونقى مى گيرد و جانى دوباره مى يابد. اين را مايكل بعدترها كه براي ديدن دايان رفته بود مطمئن شد. به اين باور رسيده بود كه زندگى شان جانى دوباره گرفته است و عشقشان به گونهایی ابدی شده است. ولى در همين زمان دايان رفاقت ديگرى هم داشته، رابطه اى خارج از ازدواج. رابطه ای که بعدترها سارا ثمره آن شد. ولى هر كدام از اين دو مرد، چه مايكل و چه پدر واقعى سارا، رابطه شان و عشقی كه ميان آنها و دايان بود را اصيل تر و واقعی تر مى دانست. برای همین روایتی که هر دو مرد از گذشتهشان و از عشقی که این همه سال در دل زنده نگه داشتهاند تعریف میکنند تصویری همانند نوشته مارگاریت دوراس در سرآغاز هيروشيما عشق من، خلق میکند: این ها را ازخودم نمی سازم، هیچکدامشان را، درست مثل خیالاتی که در عشق است، خیالهایی که هیچ وقت فراموششان نمی کنی، برای همین من همیشه در خیال بودم. برای همين روايتهای هر دومرد از گذشته در عین اینکه شاید با هم در تناقض است ولى انگار كه هر دو تنها در خيال بودهاند، در خيال عشق. خیالی را که آنچه را که دوستداشتهاند در آن به یاد میاورند. همين خيال هاست كه نشان میدهد تصوير گذشته برآشفته است و واقعيت كمكم از دست رفتهاست. و از طرف دیگر همين خيالهاى آدمهاست كه در چندگانگى صداهای فيلم پولى تصويرى از گذشته مى آفريند كه شايد شبيه خيال خود ساراست. درست همانطور كه مايكل براى سارا نوشته بود كه انگار با كنارهم گذاشتن اين قطعات، سارا پازلى از گذشته را آنطور كه دوست دارد مى چيند. اگر سال ها پيش راشومون فقط داستانهای مختلف روايت مى كرد، واقعیت را به بازی میگرفت و نتيجهگيری اش را به عهده مخاطب مى گذاشت. پولى يك گام فراتر رفته، داستانها را مىگويد تا فقط داستان خودش را نقل كند، بسیاری از چیزها را در سایه داستانهایی که نمیگوید مخفی میکند و بيننده را مبهوت تر و گم گشته تر از قبل به حال خودش رها مىكند.