چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۹

از آن سال ها تا این روز ها

زمانی که ما بزرگ می شدیم، سینمای متفاخر چیزی بود که در ان آدم ها آهسته حرکت می کردند، دوربین به آرامی دنبالشان میرفت و موسیقی ملایمی روی تصویر پخش می شد. همه این ها کنار هم است که هنوز بعد از این همه سال وقتی فیلم های جدیدی مثل هارمونیک های ورکمستر و مرد لندنی، بلا تار را می بینم، ۱۰ دقیقه هم از فیلم نرفته احساس نزدیکی عجیبی با فضا می کنم. انگار این ها هم از همن سال ها آمده اند

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

My son lives in a cloud of success, but it's my success. Perhaps when that evaporates and his face is pressed against the reality of the sidewalk He'll be of value to someone. When we put that money aside for him, He was a little boy, We didn't know what kind of person we were making.

Mad Men

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

شهر من

دوست دارم اگه تویه یه شهری خواستم زندگی کنم یا خیلی شلوغ باشه از اون جاهایی که هی آدم ها توی خیابون میرند و می یاند، یا خیلی خلوت باشه از اون جاهایی که بین خونه ها درخت هست و خونه ها برا خودشون باغچه دارند. از این شهرهای که شلوغند ولی شلوغیشون فقط به خاطر بوق ماشین هست و همش ساختمون میبینی و باید ۱۰۰ ساعت راه بری تا به اولین نه آدم برسی دوست ندارم.
امیدوارم هیچ وقت مجبور نشم تا آخر عمر یه جای مثل انجا زندگی کنم

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

My friends made fun of me for resisting the new ways. When they weren't calling me a curmudgeon , they called me a reactionary and stubborn old goat. I didn't care. What was good for them wasn't necessarily good me, I said. Why should I change when I was perfectly happy as I was?



The story of my type writer

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

I move around a lot. Not because I'm looking for anything really, but 'cause I'm getting away from things that get bad, if I stay. Auspicious beginnings. You know what I mean?


Five Easy Pieces

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

در مخمصه بادر-ماینهوف، یک جایی از فیلم هست که الریکه ماینهوف برای بار اول با گروه تروریستی همکاری می کنه، تا بادر را نجات دهند.قراره که بادر رو به بهانه مصاحبه با ماینهوف به یک محلی ببرند، تا به این وسیله از زندان دور بشه و دوستاش بتونند نجاتش بدهند. در بیشتر طول ماجرا ماینهوف با نگاه مضطرب اتاق و پلیس ها رو زیر نظر داره و هر از گاهی هم یل زیر نگاهی از داخل پنجره به بیرون می کنه. ماجراها که تقریبا تمام میشود و همه فرار می کنند، ماینهوف می ماند تنها در اتاق ونگاهی که هنوز به پنجره است. آنجاست که آن پنجره می شهر همه آینده ماینهوف, آینده ای که ماینهوف فقط آزادی را در آنجا می بیند. ان یک صحنه از پنجره به بیرون می شود همه امیدش برای فردای بهتر. آنجاست که همه زندگیش را می گذارد و دنبال بقیه از پنجره بیرون می رود.

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

فرو خورده ها

دوربینم لنز خوب نداره. یه روز می خرم بعد برش می دارم میرم اینجا می شینم, شایدم چند روز بشینم


picture from: http://www.routard.com/images_contenu/communaute/photos/publi/026/pt25598.jpg