یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

روزمرگی

And I 
Will close my eagle eyes 
hang up my skin to dry (+


۱. افتتاحیه فیلم مادر جون هو بونگ بو نوعی انگار پایان فیلم است (+). مثل اینکه فیلم در مسیری دایره‌وار به اولش باز می‌گردد. مادر خسته‌ی تنها که تمام زمان فیلم را صرف این کرده که پسرش را از زندان نجات دهد، اول با این هدف که ثابت کند پسرش بیگناه است و بعد حتی برای آزادی پسرش دست به قتل بزند در عنوان بندی ابتدای فیلم بر روی چمن‌زاری ایستاده است. موسیقی‌ای روی تصویر شنیده می‌شود که انگار به گوش او هم می‌رسد چون کم‌کم شروع به رقص می‌کند. رقصی بی‌خیال با دستانی معلق در هوا که به هر سو می‌روند ولی ناگهان در میانه رقص می‌شکند، دستانش می‌افتند و حال گریه می‌گیرد. چند قدمی بر می‌دارد، باز به خودش مسلط می‌شود و دوباره از اول همراه با موسیقی می‌رقصد.

۲. روزمرگی مثل لباسی آدم را دربرمی‌گیرد، بعد کم‌کم شروع به نفوذ به درون پوست می‌کند و با سلول‌ها در هم می‌آمیزد. در نهایت تا جایی پیش می‌رود که حتی به خود DNA هم می‌رسد و آن را تغییر می‌دهد. جهش و با حتی evolution به آن مفهوم مرسوم ژنتیک به حساب نمی‌اید بلکه فقط آدم را سازگار می‌کند، به قول خارجی‌ها accustomed به زندگی می‌کند. موضوعات مورد علاقه را تغییر می‌دهد و حوصله فعالیت‌های قدیمی را کم می‌کند. خنده‌ها و شادی‌هایش منعطف به جزئیات کوچک هر روزه می‌شود و دردسرهایش تبدیل به برنامه‌ریزی برای آینده. حتی شاید مثل مرد عنکبوتی ۳، احساس قدرت کند، سیاهی وجودش را بگیرد و همه چیز را فراموش کند. اما گاهی اوقات وسط این خنده‌های کوچک و شادی به خاطر جزئیات ناگهان آن خود قبلی بیرون می‌زند و مثل همان تصویر مادر رقصان چیزها در هم می‌شکند و آدم به خودش می‌آید که اینجا چه خبر است. اما روزمرگی همچون روح خبیثی که آدم را تسخیر کرده باشد دوباره کنترل را به دست می‌گیرد، آن موضوع خوشایند را جلوی چشم می‌آورد و دوباره خنده‌ها و رقص از سر گرفته می‌شود. نه اینکه شادی از سر جزئیات زندگی به خودی خود چیز بدی باشد، بلکه این تن دادم به فقط این گونه شادی است که دردناک است. حتی مشابه گیلتی پلژر هم نیست؛ نوعی زندگی زایل شده است.

۳. این نبردی‌ست که این روزها دائما در من جریان است و حتی وقتی که تمام شود، اگر تمام شود هم فکر نکنم به راحتی بتوانم سرم را بالا بگیرم و دوباره به زندگی سابق برگردم. به قول پل آستر در کتاب سانست پارک "وقتی که نبرد تمام می‌شود سربازها دیگر پیر شده‌اند، آدم‌های ساکتی که دیگر راجع به نبردهایی که جنگیده‌اند صحبت نخواهند کرد."