حالا این روزها باز در زندگی حضورش پر رنگ شده. هر جا که نگاه می کنم نه تنها رد پایش بلکه خودش را هم میبینم. دائم آن جملهی کافکا در سرم صدا میکند که «گاهی اين تصور را در ذهن دارم كه نقشهی زمين را پهن كرده اند و تو با تمام بدنت رويش دراز كشيدهای، آن وقت احساس مي كنم كه فقط آن مناطقی براي زندگی به من اختصاص داده شده است كه يا بدنت آنها را نپوشانده يا دور از دسترست قرار دارد و اينها مناطقی هستند نه چندان متعدد». شاید همه اینها برای این است که بالاخره بعد از شش سال باز دوباره بابا را دیدم، یا شاید برای این است که در طول همین سفری که به اجبار دوماه طول کشید نوعی رابطه جدید را با او تجربه کردم. شاید هم اصلا برای این است که در سن و سالی هستم که میتوانم او را وقتی در همین سن و سال بود خوب به یاد بیاورم. کارهایش را، برخوردهایش را و تصمیمهایش را. خانوادهمان یادم می اید وقتی که ما بچه بودیم و او حرف اخر خانه بود. آن موقعها که از دستش ناراحت بودم آن موقعها که دنیا کوچک بود، چیزی بود به اندازه اندازه یک اتاق ۲۴ متری.
ابن روزها دائم پیش من است، هم در کنارم است هم در آینده ایستاده است نگاه میکند. هر بار که میخواهم تصمیمی بگیرم در هر لحظهای او هم هست. چیزی نمیگوید فقط ایستاده است. ولی لازم نیست که چیزی هم بگوید. نگاهش را میشناسم. آن نگاه ارام رو به پایین و پوزخندش که میگوید تو هر چه میخواهی بگو، هر تصمیمی میخوهی بگیر، من کار خودم را میکنم. نگاهش دائم میگوید که کار خودت را بکن. ولی این نبردی است که انگار هیچ وقت تمام نمیشود. آقای ملیک هم در درخت زندگی برای همین میگفت «پدر، مادر، شما همیشه درون من در حال نبردید». حالا هربار بر سر هر تصمیمی این نبرد دائما در جریان است. هر بار او ایستاده و پر شور نهیب میزند که خودت را یادت نرود و من هر بار به این فکر میکنم که انگار این بار یک قدم به او نزدیکتر شدهام.
چند وقتی هست که دیگر از دستش ناراحت نیستم، برایش ناراحتم. ولی کاری نمیشود کرد. دنیای او دیگر ۲۴ متر نیست، اگرچه هیچ وقت هم نبوده، ولی در هر حال جای کوچکیست. برای همین هم انگار در من قدرت گرفته. دنیایی که بزرگتر شده، جهش پیدا کرده و دگرگون شده. او مثل سوارکارِ فیلمهای وسترن که خیلی دوست داشت، آماده بر روی زین اسبش نشسته و منتظر است که یک تنه دل به صحرا بزند بدون اینکه به این فکر کند که چه خواهد شد. ولی من همینطور نشستهام، به لبخندش نگاه میکنم و با خودم باز فکر میکنم این باز یک دور جدید از همان نبرد قدیمی است، هنوز می شود نتیجه را با مساوی یه پایان برد. هنوز میشود با فاصله از او زندگی کرد.
پ.ن.: عنوان هم نمایشنامهای قدیمیاست از اقای بیضایی که سالهاست با نوشتههای اینجا همراه است.