یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

My friends made fun of me for resisting the new ways. When they weren't calling me a curmudgeon , they called me a reactionary and stubborn old goat. I didn't care. What was good for them wasn't necessarily good me, I said. Why should I change when I was perfectly happy as I was?



The story of my type writer

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

I move around a lot. Not because I'm looking for anything really, but 'cause I'm getting away from things that get bad, if I stay. Auspicious beginnings. You know what I mean?


Five Easy Pieces

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

در مخمصه بادر-ماینهوف، یک جایی از فیلم هست که الریکه ماینهوف برای بار اول با گروه تروریستی همکاری می کنه، تا بادر را نجات دهند.قراره که بادر رو به بهانه مصاحبه با ماینهوف به یک محلی ببرند، تا به این وسیله از زندان دور بشه و دوستاش بتونند نجاتش بدهند. در بیشتر طول ماجرا ماینهوف با نگاه مضطرب اتاق و پلیس ها رو زیر نظر داره و هر از گاهی هم یل زیر نگاهی از داخل پنجره به بیرون می کنه. ماجراها که تقریبا تمام میشود و همه فرار می کنند، ماینهوف می ماند تنها در اتاق ونگاهی که هنوز به پنجره است. آنجاست که آن پنجره می شهر همه آینده ماینهوف, آینده ای که ماینهوف فقط آزادی را در آنجا می بیند. ان یک صحنه از پنجره به بیرون می شود همه امیدش برای فردای بهتر. آنجاست که همه زندگیش را می گذارد و دنبال بقیه از پنجره بیرون می رود.