سختترین
تولدم سی سالگی بود
نمیخواستم کسی بداند
روز و شب
در باری مینشستم
و با خودم فکر میکردم، که تا کی
میتوانم
این دروغ
را ادامه دهم؟
کی بیخیال میشوم و
مثل بقیه
رفتار میکنم؟
نوشیدنی دیگری سفارش دادم و
باز فکر کردم
و تازه آن موقع جواب را
پیدا کردم:
وقتی که مُردی عزیرم، وقتی
که مثل بقیه
مُردی.
سختترین، چارلز بوکوفسکی به ترجمه ع.ک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر