در حالیکه افتتاحیه فیلم بیشتر حول محور خانواده و الکسی کودک بود، جدا از صحنه بازگشت پدر به خانه در میانه های فیلم، اثر چندانی از کودکی الکسی نیست. در همین راستا، نیمه پایانی فیلم چیزی است شبیه تصویر آینه ای افتتاحیه فیلم. تنها یک صحنه کوتاه در انتهای فیلم در آپارتمان الکسی در زمان پس از جنگ اتفاق می افتد و بنابراین هر چه که فیلم به جلو می رود این تقارن و توازن و یگانگی ساختار در آینه بیشتر به چشم می خورد.
قسمت سوم فیلم با نمایی آغاز می شود که یادآور خانه روستایی پیش از جنگ در ابتدای فیلم است. بعد از آنکه از داخل خانه با تصاویر رنگی به آرامی گذر می کنیم، تصویر به نمایی قهوهای رنگ از خانه قطع می شود که الکسی کودک را در حال باز کردن در نشان می دهد. بعد تصویر پرنده ای را نشان می دهد که به شیشه پنجره می خورد و دوربین به طور پیوسته نمایی از برگ هایی را که در باد تکان می خورند را در حرکت آهسته نشان می دهد و در نهایت تصویر دوباره به الکسی می رسد که موفق نشده است در را در یک سکانس آهستهی رویاوار و مبهم باز کند.
اگر قسمت دوم فیلم را به چهار دسته مختلف تقسیم بندی کنیم، اینجا تارکوفسکی تلاش می کند تا برخی از این قسمت ها را با هم ترکیب کند و در یک نما نوجوان و بزرگسال را به طور همزمان نشان دهد، انگار که نقاط مختلف یک نقشه را به هم وصل کند. به طور مثال در صحنه بعدی که ماروسیا و الکسی نوجوان با همسایهی شان ملاقات می کنند تا مقداری جواهر آلات را به او بفروشند، می شود ناراحتی ماروسیا و الکسی را به دلیل رفتاری که با آنها شده کاملا حس کرد. نگاه عاشقانه همسایه به کودکاش در برابر نگاهی که به الکسی دارد و زمانی که ماروسیا را مجبور می کند تا مرغی را سر ببرد. اما این حس ناراحتی برای هر کدام از مادر و فرزند داستان به اقتضای سن شان متفاوت است و هر کدام شان با توجه به طولانی بودن این نما به نوعی ناراحتی شان را نشان می دهند. الکسی با حالت متعجب و درونگرایانه اش ..
.. و ماروسیا با حالت ضعف و بیماری اش.
فیلم سازهای دیگر ممکن بود که این صحنه را با آمیختن مقداری از خاطرات کودکی خودشان با مادر و نادیده گرفتن فرزند و یا برعکس انجام دهند که می توانست منجر به این شود که صحنه بسیار سطحی به نظر برسد. اینکه الکسی چطور این قدر دقیق و روشن به یاد می آورد که مادرش در آن زمان چه حسی داشته است، ممکن است یک مقداری گیج کننده باشد، ولی به نظر می رسد که در اینجا تارکوفسکی راوی داستان را از حد یک انسان معمولی فراتر برده و با این کار بر پیچیده گی و غیر سطحی بودن آدمی تاکید کرده.
در ابتدای این صحنه تازه متوجه می شویم که ماروسیا و دو کودک اش در زمان جنگ از مسکو به حومه روستایی مهاجرت کرده اند که خود می تواند توضیح دقیق تری از زیر ساخت اجتماعی و موقعیتی شان باشد.
برای اضافه کردن عمق داستانی و موضوعی به آنچه که در قبل گفته شد، نمای کوتاهی از دختر موقرمزی که عشق دوران کودکی الکسی بوده نیز نشان داده می شود.
دختر را پیش تر در آن صحنه تمرین تیراندازی،
و دستش را حتی پیشتر از آن در صحنه بعد از مکالمه تلفنی ابتدای فیلم نزدیک آتش دیده ایم
و به این ترتیب قسمت های مختلف فیلم با یک خط موضوعی فرضی مربوط به عشق دوران کودکی به هم متصل می شوند. یادمان نرود که الکسی بزرگسال برای اولین بار بعد از آن نمای کتاب پوشکین، هنگامی که با تلفن با پسرش حرف می زد از ایگنات پرسده بود که ایا تا به حال کسی را دوست داشته و برایش از عشق موقرمز دوران کودکی اش صحبت کرده بود و بعد از آن صحنه به تصویر میدان تیراندازی ختم شده بود. قبل از آن، بجز آن صحنه کوتاه دستِ کنار آتش هیچ اثری از دختر موقرمز نبود و این ممکن است که از نظر زیر ساختی عجیب به نظر برسد ولی در دیدن دوباره آینه، یک سری تکه های خاطراتی در ذهن بیننده نقش بسته که هر بار که در انتهای این مسیر یادآوری خاطرات کودکی ماجرای عشق دوران کودکی تکرار می شود یک حس شعفی دربیننده ایجاد می کند.
علاوه بر این خوب است به این نکته هم اشاره شود که هر بار حضور دختر موقرمز در فیلم از زمان پیش بیشتر است که خود می تواند دلیل این باشد که خاطرات فراموش شده و گنگ الکسی از دوران کودکی اش هر بار به دلیل تکرار شفاف تر می شود ولی در مجموع همچنان یک سری تصاویر بی روح است و هیچ وقت وارد جزيیات بیشتری نمی شود.
در حالیکه الکسی منتظر است، تصویری از زنِ همسایه نشان داده می شود که در حال امتحان کردن گوشواره ای است که که ماروسیا برایش آورده که تصویر یادآور تابلوی
دختری با گوشواره مرواریدِ ورمیر است.
در نمای بعدی زنِ همسایه کودکش را با چنان عشق و علاقه ای نشان ماروسیا و الکسی می دهد که ماروسیا حالت ضعف می گیرد و در نمای بعدی زن همسایه ماروسیا را تقریبا مجبور می کند مرغ را سر ببرد.
بعد از آنکه ماروسیا مرغ را سر می برد یک نمای بسته از صورتش نشان داده می شود در حالیکه آب در حال شره کردن روی دیوار پشت سرش است و بعد از آن تصویر وارد یکی دیگر از آن رویاها می شود که در آن ماروسیا در بالای تختش شناور شده است و چهره کامل پدر مجدداً نشان داده می شود.
از جهات مختلفی تصویر رویایی که اینجا نشان داده می شود را می شود آینه رویایی که در ابتدای فیلم بود دانست. از نظر زیرساختی و شیوه ارائه هر دو رویا ساختار مشابهی دارند و هر دو تقریبا به یک فاصله از انتهای فیلم واقع شده اند و یک تقارن و توازنی در روایت ایجاد کرده اند. با همه این ها به نظر می رسد که بعد از دیدن رویای دوم و صحنه شناوری ماروسیا و دیدن فیلم به عنوان یک کل و قرار دادن همه چیز در زیرساختار مناسبش، رویای اولِ داستان که صحنه شستن موهاست مهم تر از دیگری است. در ابتدای داستان که صحنه شستن موها دیده می شود کاملا مشخص است که زمان در هم می شکند و روند زمانی از دست می رود ولی اطلاعات دیگری در دست نیست که بشود به طور کامل صحنه را از نظر ساختاری و زیربنایی درک کرد.
علاوه بر این تعادل در قسمت سوم در بین دو صحنه رویا با تصویری که از گذر باد در لابه لای برگ ها و کودکی الکسی نشان داده می شود برقرار است. همانطور که در قبل اشاره شد سری اول با نمای مبهمی تمام می شود که الکسی کودک رویش را از مادرش که در خانه است برگردانده و سری دوم با نمایی از الکسی در حال ورود به خانه خالی در یکی از همان نماهای مبهم که به نحوی تکرار مجدد موتیف های باد و آینه است.
در فاصله میان دو نمای رویا (تصویر مادر شناور و الکسی کودک در حال باز کردن در) ماروسیا و الکسی نوجوان در حال خروج از خانه همسایه شان نشان داده می شوند و دوربین به آهستگی آنها را در حالی که در حال حرکت در کنار رودخانه هستند دنبال می کند و تصویر موهای ماروسیا از پشت دیده می شود که پشت گردنش گره شده اند و این تصوبر آشنایی است از ماروسیا که بارها در فیلم تکرار شده است.
بعد از تصویر الکسی کودک که در حال شنا کردن در برکه است و قبل از انکه از کناره برکه بالا رود، جایی که مادرش در حال آویزان کردن لباس های تازه شسته شده است، تصویر قطع می شود به تصویر متحرک دوربین از خانه و بعد از آن به بیرون از خانه و در نهایت به تصویر پیرزنی که در یک مزرعه نشسته، کسی که الکسی کودک مادر صدایش می زند.
از رویای ابتدای فیلم در آن صحنه شستن موها به خاطر داریم که این زن کیست.
بعد تر ها هم در میانه های فیلم در صحنه گفتگوی الکسی با ناتالیا، از عکسی که ناتالیا نگاه می کرد، معلوم است که این پیرزن ماروسیای سال خورده است
ملاقات الکسی کودک و ماروسیای سالخورده نشان دهنده ترکیب عجیب این صحنه است که مخلوطی است از صحنه های پیش از جنگ و پس از جنگ. این صحنه با نمایی از آپارتمان الکسی بزرگسال در مسکو دنبال می شود در حالی که می فهمیم الکسی در حال مرگ است و زن مرموز و مستخدمش که پیش تر در قسمت دوم دیده بودیم در کنارش هستند.
با نزدیک شدن به پایان فیلم و زمانی که خاطرات ارزشمند و شکننده الکسی در کنار هم به خوبی قرار گرفته اند و اهمیت و زیبایی شان برای بیننده آشکار شده، فیلم کم کم از نظر موضوعی حول مرگ و در نتیجه اهمیت زندگی محوریت پیدا می کند. اگر چه موضوع مرگ تنها در همین نماهای پایانی فیلم مطرح می شود ولی به نظر می رسد که مرگ همواره به عنوان یکی از زیر لایه های اصلی در طول فیلم و خود فیلم به عنوان یک کل حضور داشته، و برای چیزهای پر معنی و غیر قابل توصیفی مانند زندگی و ناشناخته های بزرگ احساس همدردی و قدردانی ایجاد کرده است.
در موخره فیلم، پدر و مادر الکسی در جوانی شان، احتمالاً در زمان بارداری چون پدر از مادر می پرسد که دوست دارد کودک شان پسر باشد یا دختر، شاد تر از همیشه نشان داده می شوند. بعد از آن تصویر متصل می شود به نمای پیوسته جرکت در راستای زمین که ماروسیای پیر و الکسی کودک و خواهرش را دنبال می کند، همه چیزهایی که ماروسیای جوان برای مراقبت شان تلاش می کرده و در نهایت تصویر رو به عقب به درون جنگل و دور از حیات حرکت می کند و خاطرات در دل سیاهی محو می شود.
و در نهایت این طور می شود گفت که موضوع اصلی قسمت سوم خانواده و مرگ است و فیلم تقریبا به همان جایی که قسمت اول را آغاز کرده بود بازگشته است. قسمت سوم ممکن است در نگاه اول بر خلاف قسمت دوم که راجع به روابط انسانی، جنگ و تاریخ و فرهنگ بود، بزرگ و گسترده به نظر نرسد. اما در نوع خود به دلیل تشابهش با ابتدای ماجرا به منزله یک خوش آمدگویی گرم به خانه است که علاوه بر آن با تغییر محسوس دیدگاه همراه است. همه اطلاعاتی که در قسمت اول داشته ایم مانند نبود پدر، خاطرات، ازدواج، ابراز عقیده، فرهنگ و دیگر چیزها، جنگ جهانی از دیدگاه آدم بزرگسال و نوجوان همه از درک نزدیکی مرگ دچار تغییراتی شده اند، حالا باز به همان مکان اول بازگشته ایم تنها با این تفاوت که انگار بار معنایی سنگین تری را این بار بر دوش می کشیم.در کلام دیگر قطار همان قطار است ولی دیدگاه ما درباره آن تغییر کرده است، انگار که چشم های جدیدی پیدا کرده باشیم.