دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

دو چشم کم‌سو


گاهی اوقات برخی فیلم‌ها آن‌چنان گوشه و کنایه‌ای به اتفاقات روز زندگی جامعه می‌زنند که انگار همین دیروز از روی فشار مشکلات ساخته‌شده‌اند. نمونه‌اش پنجره عقبی آقای هیچکاک. روایت جذاب‌ترین دیدزن تاریخ سینما خیلی هم دور از رفتار آدم‌های امروز و زندگی مجازی در شبکه‌های اجتماعی نیست. از همان نمای ابتدایی فیلم از دوربینی که حرکت می‌کند، از پنجره خارج می‌شود و به محوطه باز ساختمان وارد می‌شود با فضایی روبرو هستیم که حوزه عمومی است ولی همه در آن مشغول کارهای شخصی هستند. همه چیز تقریبا در دید است. از زن و شوهری که توی بالکن در دید کامل محوطه شب‌ها می‌خوابند. بالرینی که از دستشویی خارج می‌شود و سینه‌بندش ناگهان روی زمین می‌افتد و مای بیننده و جیمز استوارتی که به ظاهر مشغول دیدن این صحنه‌هاست را درگیر خودش می‌کند. از موسیقی‌دانی که سمت راست ساختمان در استودیویی که شیشه‌های بلند دارد مشغول به کار است و کوچک‌تری ن عواطفش به راحتی در رفتارش هویدا و برای همگان قابل دیدن است. زن و شوهری که در سمت چپ ساختمان با پنحره‌ای که همیشه پرده آن بسته است زندگی می‌کنند.  هنوز این نماها در حال گسترش است که خدمت‌کار خانه، استلا وارد می‌شود و در همان چند کلمه اول چیزهایی را می‌گوید که مثل تیر خلاصی، جمع‌بندی می‌شود بر تمام این ماجرا. استلا با طعنه به جف شروع می‌کند که جریمه ایالات نیویورک برای دیدزنی ۶ماه زندان است و تازه آنجا هیچ پنجره‌ای هم وجود ندارد. بعد همین طور ادامه می‌دهد که ما همه تبدیل شدیم به ملتی که در حال دید زدن است ولی هیچ‌کدام حاضر نیستیم یک بار از خانه‌مان خارج شویم و درون خودمان را نگاه‌کنیم. بعد همین طور شروع می‌کنند و راجع به آدم‌هایی که دیده‌ایم صحبت می‌کنند.
اگر از این نکات جزئی اولیه و‌گوشه و کنایه‌هایش بکذریم چیزی که در فیلم خیلی خودنمایی می‌کند طراحی کلی صحنه فیلم است. در صحنه اصلی، خانه مرد فروشنده قرار دارد که محور اصلی فیلم است، او قاتل است و خانه‌اش در مرکز دید. در کنار آن خانه دختر جوان بالرین است که همیشه با لباس زیر در خانه مشغول تمرین است یابا لباسی مرتب پذیرای مهمان است. هر کسی که می‌رسد در خانه اولین چیزی که از آن صحبت می‌کند دخترک بالرین است. حتی پیش از آنکه ماجرای فیلم به طور جدی شروع شود استلا به جف پیشنهاد می‌دهد که او‌دختر خوبی است و‌ بهتر است که با او ازدواج کند. بعد از آن‌ها هم جف هربار مجبور است تا توجه دوست پلیس‌اش یا حتی دوست دخترش به زور از دخترک پرت کند و به جنایتی که در حال اتفاق است معطوف کند. اما چیزی که از آن هم نادیده‌ترست زن میان‌سالی‌ست که در طبقه زیر مرد فروشنده ساکن است. زن تنهاست و از این تنهاییش غمگین است. هر شب برای محبوب/مهمان خیالی‌اش میز شام ترتیب می‌دهد و خودش را مشغول می‌کند. تنها کسانی که زن را می‌بینند جف و استلا هستند. او از دید دویل و دوست لیزا غایب است. انگار که برای آنها هیچ اهمیتی نداشته باشد. جف و استلا هم بیشتر به سرنوشت او علاقه‌مندند. اما تنها زمانی واقعا درگیر زندگیش می‌شوند که حس می‌کنند قرار است خودش را بکشد. حتی آن موقع هم کاری نمی‌کنند. از دور ایستاده‌اند و منتظرند که اگر ماجرا واقعا جدی شد دست به دامن پلیس برای نجاتش بشوند. اما در این بین نامرئی‌ترین آدم زن میان‌سال هنرمندی‌ست که در طبقه زیر بالرین زندگی می‌کند. آدمی که حتی راجع به او در فیلم حتی حرف هم زده نمی‌شود. فقط چند صحنه، چند سلام و احوالپرسی با همسایه‌های کناری‌اش. به چشم آدم‌های مهم فیلم او نامرئی است. او دیده نمی‌شود. دنیای خودش را دارد و در آن دنیا چیز هیجان انگیزی برای دیدن نیست. انگار که هیچکاک بخواهد با طراحی همین چهارتا خانه به همه آدم‌ها که کم‌کم تبدیل به ملتی دیدزن شده‌اند نهیبی بزند که یادشان نرود به کجا دارند می‌روند و به چه چیز نگاه می‌کنند. پیدا کردن قاتل کار خوبی است ولی نجات آدمی از مرگ از آن مهمتر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر