کتاب های بلند مثل سریال ها هستند و یا برعکس، اینش اینقدر ها مهم نیست. مهمش این است که در این روزگار م جای بسیاری از رابطه های ما را گرفته اند. کتاب جلد مشکی قطوری داشتم که چند ماه کنار تختم بود. دوست خوبی بود. دوستی خوبی بود. از آنها که می دانی هست. از آن دوست هایی که مهم نیست چند وقت یک بار یه هم سر می زنید ولی همیشه بعد از چند دقیقه، آدم گرم می شود و می رسد به همان جا که دفعه پیش رها کرده. اما الان چند وقتی است که کتاب تمام شده و از کنار تخت به کتابخانه رفته و من گاهی وقت ها که به خودم می آیم و می بینم که دلم برای اَبوت ژائو تنگ شده. اَبوت ژائو مهمترین آدم داستان نبود، آدمی بود توی داستان. توی کتاب به دنیا آمد، زندگی کرد ، مُرد و به آسمان رفت. اَبوت ژائو یک جمله و یا یک خط نبود. اّبوت ژائو را نمی شود با یک یا دو صفحه خواندن دریافت. آن دوستی هایی را که هم گذاشته ایم پشت هزار ها کیلومتر، را هم نمی شود با صفحه چت و چند خط احوال پرسی دریافت. آن پیاده روی های بی هدف، آهنگ گوش دادن های بی وقفه و جدایی های بی کلام را نمی شود با چند دقیقه صحبت تلفنی جبران کرد. بعد از چند دقیقه یا چند خط همه اش می شود سکوت. از آن سکوت هایی که آدم دوست دارد هیچ گاه شروع نشده بود و هیچ گاه دیگر هم شروع نشود. آدم دلش می خواهد جور دیگر شروع کند. با یکی دو صفحه کار درست نمی شود باید نشست و یک پنجاه صفحه ای خواند. باید با اَبوت ژائو زندگی کرد، باید در خیابان راه رفت و آهنگ گوش داد تا دل کم کم از گرمای آن دوستی گرم شود، تا دلتنگی اش کمی کم شود.
پ.ن: اَبوت ژائو یکی از شخصیت های داستان جنگ آخر الزمان نوشته ماریو بارگاس یوساست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر