می رسد وقت هایی که آدم احساس می کند، دیگر آدم ها حرف هایش را نمی فهمند. دلیل و مدرک و گواهی و شاهد هم فایده ندارد. انگار که دارد با زبانی حرف می زند که دیگر کسی نمی داند. این وقت هاست که آدم یاد توماس، عکاس جوان آگراندیسمان، می افتد. عکس ها و نگاتیوهای توماس را که می دزدند، دیگر چیزی ندارد تا حرف هایش را برای دیگران ثابت کند. دیگر نه کسی حرف هایش را باور می کند نه کسی می خواهد که باور کند. آنجاست که توماس درگیر آن بازی تنیس کزایی می شود، آنجاست که زبانش عوض می شود، آنجاست که واقعیت هایش تغییر می کنند
دلیل و مدرک و شاهد هم نمی خواهد...
پاسخحذف