الزای عزیز
نامهات بسیار خوشحالم کرد. اینکه آدم یک ایدهایی داشته باشد و بخواهد به آنی آن را برای دوستی بنویسد و واقعاً بنویسد عادتی است که من بسیار دوست دارم تا پرورش دهم ولی در عوض کاملاً از آن بی بهرهام و شاید همه همنسلان ما برخلاف پیشنیانمان از آن بیبهره اند. اما به هر حال گرفتن نامه امری بسیار دلپذیر است به خصوص که نامه از طرف معدود آدم هایی مثل تو باشد که میتوانم با آنها گپ و گفتی داشته باشم […].
هنوز قایق سفید [۱] را برایت نفرستادهام چون که بسیار به آن شک دارم، اصلاً هم در ویرایش و دوباره خوانی متنها خوب نیستم و شاید که در نهایت تصمیم بگیرم که هیچ وقت منتشرش نکنم. این به دلیل علاقه بسیار زیاد من به نوشتن درباره افسانههای پریان و کاریکاتور است ولی به دلیل آگاه بودن به این گرایش همه چیز همیشه سرد و مکانیکی میشود. همه این ها را میشود به طور کامل در شخصیتِ نقش اصلی داستان دید، دختری که در دو ویژگی شگفتی و معصومیت خلاصه می شود و چیزی ازجنس پوست و خون نیست، انگار که وجود مستقلی نداشته باشد و همواره برای حرکت محتاج ماجرایی است که برایش اتفاق بیفتد. نثرش هم کاملا دقیق و ظریف است ولی در مجموع انگار که چیزی درست نیست. با همه این حرفها فکر می کنم که کتاب سرگرمکنندهایی از کار درآمده است، چیزی است شبیه نسخه معاصر Guerrin Meschino، پر از چیزهای خوب که البته فقط وقتی تکه تکه نگاهشان کنی خوب اند مثل مجموعهایی از داستان های کوتاه و مثل همه مجموعههای داستان کوتاه یک چیزهایی دارد که به راحتی می شود ازشان گذشت.
حقیقت ماجرا این است که فکر می کنم خودم را اسیر سبک خاصی کردهام وباید به هر قیمتی شده از آن رهایی پیدا کنم: فعلاً تلاشم این است تا کتاب کاملاً متفاوتی بنویسم که کار سختی است؛ میخواهم که ریتمها را بشکنم و جملههایی که می نویسم آن آوای همیشگی را همچون قالب از پیش تعیین شده مشخصی که کلمات را در آن می ریزند نداشته باشند، می خواهم در عوض اینکه خودم را غرق در رنگ هایی بکنم که هیچ فامی ندارند، حقایق، آدم ها و چیزهای اطرافام را ببینم. برای همین کتابی که می خواهم بنویسم برایام بی نهایت جذاب تر از این یکی کتاب است.
شاید تویی که همیشه تا نهایت به کارهایت وصلی و خودت را با آنها معنا می کنی دوست نداشته باشی چیزهایی را بشنوی که یک نویسنده با خصومت در باره یکی از کتاب هاش که دیگر بهاش علاقه ندارد، میگوید . اما می بینی تو این توانایی را داری که همیشه عناصری را که بسیار از هم دورند را در یک جا جمع کنی و همه چیز را به حرکت درآوری، این قابلیت ویژه را داری که چیزها را سنتز کنی، قابلیتی که در میان بیشتر زن ها کمیاب است (کمیاب؟ خوب شاید که سنتزکردن فراتر از هر چیز، عطیه ای زنانه است). به هر حال تو با سرعتی چیزها را سنتز میکنی که مثلا ناتالیا نمی تواند، برای اینکه این مشکل اصلا برای او وجود ندارد؛ با اینکه اوهم مثل ما در دنیایی زندگی می کند که از هم پاشیده است ولی او در جهتی خاص و پرقدرت می بینید، زندگی می کند و خودش را بیان می کند. تو هم حس کردهایی که دنیا دارد درهم می شکند و درحقیقت تکههایی که آن را ساختهاند چقدر زیاد و و تا چه اندازه نامتجانس با یکدیگرند، ولی با آن پافشاری دلسوازنهات همیشه کارها راه انداختهایی. ولی برای من نوشتن به معنی قرار گرفتن در یک جهت مشخص، همه چیز را در یک سبد قرار دادن با علم به اینکه سبد های دیگری هم وجود دارد و دانستن این ریسک است که نتوانم همه ان چیزی را که دارم را بگویم. برای همین چیزها نوشته های من همیشه مسئله ساز است.
قایق سفید را برایت خواهم فرستاد. نظر بیغرض، دقیق و سختگیرانهات را میخواهم و خیلی روی آن حساب میکنم [...].
بیشتر برایم نامه بنویس و زیاد راجع به خودت برایم بگو. گرمترین احترامات.
کالوینو
نامه کالوینو به الزا مورانته، تورین ۲ مارچ ۱۹۵۰ [+]
[۱] یکی از سه رمان واقعی کالوینو که در ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹ نوشت ولی هیچ وقت منتشر نشد