یک روزهایی هست که آدم دارد صفحه های اینترنت را بالا و پایین می کند که یکهو می بیند بعد از چند کلیک یکی از نوشته های قدیمییش جلویش باز می شود. نوشته ای که دوستش داشته، برای نوشتن کلمه کلمه اش فکر کرده ولی حالا انگار یک جور معذبی است در برابرش. انگار که با آدمی که آن را نوشته یک رودروایستی پیدا کرده. بعد دستش می رود تا صفحه را ببندد و به این دیدار ناگهانی ناخوشایند زودتر خاتمه دهد که به یاد ویدوئو می افتد که در پایان متن است و دلش یکهو هوای آن را می کند. تصویرها را نمی خواد فقط نوای ملودی اش را می خواهد. موسیقی را می گذارد تا یک بار برای خودش پخش شود، بعد یک بار دیگر، بعد با خودش می گوید چرا که نه. موسیقی را می گذارد روی تکرار دائم تا همین طور برای خودش بنوازذ و در هوای نسبتا سر خانه خودش را زیر پتو مچاله می کند به این امید که ساعتی دیگر که از خواب بیدار می شود فضای تاریک خانه پراز آن نوا شده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر