پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

فالکور بیا من رو با خودت ببر


یک روزهایی هست که آدم دلش می خواهد هیچ کاری نکند. یعنی درس و مشق که هیچ، کتاب و فیلم هم هیچ، حتی به صفحه کامپیوتر هم الکی زل نزند. فقط دراز بکشد روی تخت زل بزند به سقف. هی ترک های روی سقف را بشمرد. هی به لامپ خیره شود و مارک روی لامپ را صد بار بخواند. تا شاید این قطعات نامنظم ذهنش کَمی مرتب شودهی همه چیز را توی کله اش تکان دهد تا جایشان در ست شود، یک کَمکی مرتب شوند. بعد در همین اثنا و لابه لای این فکر ها یاد داستان بی پایان بیافتد و به خودش نهیب بزند که عجب کنایه ای دارد هیچی با پوچی. هی هر دو تا کلمه را توی ذهنش بالا و پایین کند، جایشان را عوض کند تا ببیند رابطه شان چیست. بعد به اصل انگلیسی پوچی* فکر کند که ظاهراً خیلی شبیه هیچی است ولی در باطن معنی پوچی می دهد. لبخند ریز بنشیند روی صورت آدم از این کشف ولی ته دلش نگرانی بالا و پایین بپرد که اگر ظاهر و باطن یکی باشد آن وقت چههمین وقت هاست که آدم یاد گَمُورک بیافتد که می گفت پوچی یعنی از دست دادن امید، یعنی ناامیدی که  داره این دنیا رو از بین می بره، یعنی فضای خالی که بعد از این دنیا باقی می مونه. اونجاست آدم با خودش یک ذره نفس راحت بکشه که نه دنیای من هنوز توش امید هست، که هنوز اینجا نفس ها آتشین است. بعد آدم اّتریو رو یادش بیاد که پشت فالکور نشسته و به سرعت دارند از پوچی فرار می کنند، دارند می رند به سمت آخرین نقطه امید. بعد فکر کنه ولی من که سوار فالکور نیستم، سوار اُرتکس هم نیستم، حتی حرکت هم نمی کنم. من مشغول هیچی هستم. اگر پوچی آمد و با هیچی در هم آمیخت آن وقت چه، اگر ظاهر و باطن یکی شد آن وقت چه؟


*Nothing

۱ نظر:

  1. اگر حتی یک لحظه فکر کنی که من تو را به هیچی و پوچی وا می نهم نه مرا شناخته ای و نه زندگیمان را رفیق! همین و تمام

    پاسخحذف