شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

اظطراب

«میدونی، من خیلی دیگه وقت ندارم. وقتی که دانش آموز بودم و می خواستم توی کلاس درس جواب بدم، همش اظطراب داشتم. همه چیز یادم می رفت و حتی غذام رو هم نصفه کاره می ذاشتم. وقتی آدم اظطراب داره نمی تونه درست عمل کنه. در مورد من کاراییم تا حدود ۲۰٪ پایین می آد و این چیزیه که الان داره اتفاق می افته. نه اینکه فکر کنی ترسیدم و یا هیجان زدم، فقط حس وقتی رو دارم که انگار می خوام درس جواب بدم. تو چه جوری بودی؟ تو هم همین حس رو داشتی وقتی می مُردی ؟»*


این ها از آخرین حرف های دایی بونمی بود. روح همسرش آمده بود تا دایی بونمی در این آخرین روزهای زندگی تنها نباشد و دایی بونمی می خواست که بداند آدم پیش از مردن چه گونه است. دنیای سینمایی آپیچاتپنگ ویراسِتکول یا همان آقای جو، دنیایِ آدم های تنهاست. یعنی در واقع همه آدم ها در آنجا تنها هستند و این همان چیزی است که آقای جو عارضه ها ی قرن می نامدش. ولی خوب حتی در آن دنیا هم بعضی ها مثل دایی بونمی شانس این را دارند که در وقت مردن روح عزیزی پیشش باشد و تنهای تنها نباشد.


«من هم همین حس رو داشتم بونمی ولی هیچ وقت شهامت این رو که بهت بگم نداشتم. خجالت می کشیدم»*


 پ.ن.: دیالوگ ها (*) از فیلم دایی بونمی کسی که می توانست زندگی گذشته اش را به یاد آورد ساخته  آپیچاتپنگ ویراسِتکول  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر