چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰
پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰
بچه که بودم در یکی از بعد از ظهر های جمعه، تلویزیون قرار بود فیلمی نشان بدهد راجع به مردی که قرار بود در بیابان راه آهن درست کند. فیلم را درست یادم نیست، حتی اسمش را هم یادم نمی آید. ولی اولین تصورم را هنوز به یاد دارم که فکر می کردم خوب فیلم راه آهن که دارد، بیابان هم که دارد، لابد چند تا راهزن هم دارد که به این راه آهن حمله می کنند و بعد قهرمان فیلم در یک دروه مبارزه طولانی با آنها پیروز می شود و راه آهنش را می کشد و بعد هم حتمی می رود یک جای دیگه راه آهن می کشد. ولی فیلم این گونه نبود، راجع به خود مرد و رویایش برای کشیدن راه آهن توی صحرا بود. تنها بک جمله از فیلم در ذهنم مانده که مرد می گفت« تنها آرزوی من دوشقه کردن این صجرای بزرگ است». فیلم را که دیدم خوشم نیامد، آن روزها دلم مبارزه می خواست، ایلیاد دوست داشتم. دلم اسب تروا و پاشنه آشیل می خواست. دلم مبارزه کردن و به مبارزه طلبیده شدن می خواست. .ولی دیگر از آن زمان ها برایم گذشته، نه اینکه پیر شده باشم ولی دیگر دلم آنجور رقابت ها را نمی خواهد. هنوز به جایی نرسیدم که به اندازه قهرمان داستان نسبت به یک هدف خاص دچار وسواس شوم، ولی دلم اودیسه می خواهد. دلم سفر ده ساله با کشتی می خواهد. دلم می خواهد بزرگ شوم