با حال گرفتهایی شروع به نوشتن این ستون کردم. کریسمس است؛ چیزی در هوا است، ایدهای انگار، و همه این زشتیهای اطراف من، همه این فیلمهای زشت! از میان پنجره می توانم زندان زنان را ببینم.
با این حال باید بنویسم.
میتوانید بروید و از بیذوقی شدیدِ ارفه سیاه رنج ببرید و زندگی خودتان را پر دردتر کنید. یا میتوانید به اروماراما بروید و سفرنامهای از چین به همراه بوهای فراوان ببینید. میتوانید پرتقال بو کنید، درخت کاج بو کنید، بندر را بو کنید. بعد از مجموع آن همه عصارهی بو خارج میشوید دلتان هوای تازه میخواهد؛ یا با عجله میروید و سر تان را میشویید و لباسهایتان را به اتوشویی میبرید. هنوز اما همه اینها تفریح است: برای آن پول میدهید. اما اگر توزیعکننده به فیلم توضیحات ضدِ چینی اضافه نمیکرد تا آن را تبدیل به یک نمونه تبلیغاتی ضدِ چینی بکند، از همه اینها چیزی به جز خاطره یک شوخی باقی نمیماند. که این چقدر زشت است، زشت است، زشت است و باهیچ بویی از بین نمیرود.
در ساحلِ کرامر و شرایط انسانی کوبایاشی بیشتر مستند هستند تا فیلم. اولی بیشتر یادآور پوچی نظامیان خودمان است؛ دومی یادآور قساوت ژاپنیها در منچوری است و به همین دلیل هر دو فیلم موضوعشان را به خوبی نشان میدهند.
پس چرا من فکر کردم:
خب که چی؟ آیا ما همین حالا هم به اندازه کافی زشتی نداریم؟ و همین حالا هم این چیزها را نمیدانیم؟ چرا باید همیشه بهوسیله زشتی با زشتی، و حماقت با حماقت بجنگیم و بیشتر و بیشتر از آن نمایش دهیم؟ چرا چیز زیبایی نسازیم تا با زشتی مقابله کنیم؟ نه اینکه من دنبال راه فرار باشم (اگرچه هیچ اشکالی هم ندارد). رنه کلر در آزادی برای ما دنبال راه فرار نبود. چاپلین هم هیچوقت نبود. هیچ شاعری هیچوقت نیست. لالهها، درختهای بید، لویی بروکس یا لکلکها هم نیستند. اما آنها فقط با بودن شان با زشتی مقابله میکنند، با ساطع کردن زیبایی، صلح و حقیقت.
ناگهان از همه اینها خستهشدم، از همه این فیلمها، فیلمهای ملالآور، واقعگرا. میخواهم به واشنگتن اسکوئر بروم و درختها را نگاه کنم. حتی درختهای آویزان هم زندگی ساطع میکنند.
۲۳ دسامبر ۱۹۵۹
یوناس مکاس
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر