جمعه، دی ۱۵، ۱۳۹۱

خنده ات را از من بگیر اعتمادت را نه


اعتماد مثل آينه است؛ اگر بشكند می‌توانيد تكه‌هايش را دوباره به هم بچسبانيد. اما تَرَك‌ را هم‌چنان می‌توانيد در تصوير آن حرام زاده ببينيد. (+)


این نوشته تا حدود زیادی حاوی داستان فیلم تنهاترین سیاره است


تصویر نمای بسیار بازی از یک کوه است در یکی از دشت های گرجستان. کوهِ کوچکی است، بیشتر شبیه یک تپه بزرگ. تمام کوه و دامنه هایش سبز است. کم کم تصویر کوچک سه آدم که در حال پیاده روی هستند در دامنه کوه نمایان می شود. موسیقی سوزداری روی تصوبر پخش می شود. معلوم نیست که سوز آهنگ از کوهستان است و یا اینکه از سرنوشت این آدم ها خبر می دهد. تصویر و صدا ناگهان قطع می شود به نمای بسته از آدم ها. زن و شوهر جوان را می بینیم و راهنمای محلی شان. زوج جوان را پیشتر در فیلم دیده ایم. از آن دسته از توریست هایی هستند که راحت سفر می کنند، شلوار گشاد، تی شرت، کفش های ساق دارِ محکم و کوله پشتی. زبان محلی بلد نیستند، بعضی محلی ها انگلیسی دست و پا شکسته ای بلدند که کار هر دو طرف را راه می اندازد. راهنمای محلی با آن انگلیسی دست و پا شکسته یک چیزهایی از منطقه می گوید، گاهی وقت ها هم خاطره تعریف می کند. روز اول را با هم می گذرانند. هر از چند گاهی نمای باز دوباره دیده می شود، کوهی و یا دشتی به همراه همان موسیقی محزون و آن سه آدمی که در حال راه رفتن هستند. صبح روز بعد زن در کنار رودخانه دارد موهایش را می شوید، راهنما و مرد هم هر کدام به کاری مشغول هستند. سه نفر ناگهانی از راه می رسند، پیرمردی و دو نوجوان که همراهی اش می کنند. پیرمرد تفنگ شکاری قدیمی روی دوش دارد و سری برای دو مسافر خارجی تکان می دهد. به کنار آب که می رسند با مرد راهنما شروع به حرف زدن می کنند. صدای شان آرام است ولی کم کم انگار چیزی آن میان دارد عوض می شود، زن و مرد هم این را فهمیده اند و کنار هم با یک حالت مضطربی ایستاده اند. پیرمرد صدایش را بالا می برد ، همه چیز انگار دارد به هم می ریزد که مرد یک دفعه به انگلیسی فریاد می زند که اینجا چه خبر است. انگار که همین کار ضامن پیرمرد را کشیده باشد، اسلحه اش را بالا در می آورد و صاف به سمت زن و مرد نشانه می گیرد، همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد، همه چیز انگار که بی سامان است. در کسری از ثانیه مرد شانه های زن را می گیرد و به جلوی خودش می کشد. جوری که زن بین نوک تفنگ و مرد باشد، بعد انگار که بعد از چند ثانیه مرد به این نتیجه رسیده باشد که یک چیزی خراب است این وسط، به سرعت جایش را با زن عوض کند. حالا مرد جلو ایستاده، پیرمرد نوک تفنگ را تقریبا به پیشانی اش چسبنده و زن خود را پشت شانه های مرد مخفی کرده است. چند ثانیه ای می گذرد، شاید یک دقیقه. همه چیز کمی آرام تر می شود. راهنما لوله تفتگ مرد را پایین می آورد، پیرمرد شرمنده است و تلاش می کند تا از کار عجولانه اش عذر خواهی کند و چیزی برای جبران به زوج هدیه می دهد. ولی ماجرا عمیق تر از این حرف هاست. کم کم همه به راه خود می روند. ابتدا پیرمرد و همراهانش می روند، بعد زن، راهنما و در آخر هم مرد. همه شکه شده اند کسی چیزی نمی گوید. باز تصویر قطع می شود به نمای باز و همان موسیقی و آدم هایی که فاصله راه رفتن شان بیشتر شده، حتی دیگر در یک خط صاف هم راه نمی روند.
شوکی که به آدم ها وارد شده یکسان نیست. برای زن مثل یک ضربه ناگهانی است، شوک سنگینی است ولی برای مرد یک جوری مزمن است و هر چه که پیش می رود ویرانگر تر می شود. آغارش از جنس ترس است ولی بعدتر این تکه های اعتماد شکسته شده است که ضربه های ویرانگر می زند. اگر اعتماد زن نسبت به مرد در ثانیه ای شکسته است چیزی که در درون مرد نابود شده اعتماد به خودش است، اعتماد به اینکه چقدر راحت آدمی را که دوست داشته را برای نجات خود جلوی تفنگ گذاشته است. انگار که در یک لحظه آن فضای کوچکی که مختَصِ زوج جوان بوده شکسته و نابود شده. آن سیاره کوچک شان از هم پاشیده است و هر کدام شان به یک فضای جدایی پرتاب شده. آن اهلی بودنی که روباه برای شازده کوچولو تعریف اش را کرده بود انگار که شکننده تر این حرف هاست. انگار که آدم ها تنها تر از این حرف ها هستند و هر لحظه منتظرند تا وابستگی ها و دل بستگی هایشان را بشکنند و به سیاره تنهای خودشان بازگردند.
زمان که پیش می رود زن کم کم به حالت عادی نزدیک می شود. شروع می کند تا با شوهرش شوخی کردن. از همان شوخی هایی که بین خودشان دو تا هست. قبل تر ها با هم زبان اسپانیولی تمرین می کردند، باز شروع می کند به تمرین با مرد. ولی مرد انگار که نگران است، از چیزی مطمئن نیست، انگار آن پایین ها اسیر است. نمی داند که زنش هنوز بهش اعتماد دارد یا نه. آیا واقعاً می خواهد که نزدیک باشند و یا اینکه از سر وظیفه است. مرد همین طور توی خودش بیشتر و بیشتر فرو می رود. یک باری در یک خانه قدیمی ایستاده اند، مرد پشت سر زن ایستاده. زن دارد یک چیزی رانگاه می کند و مرد تلاشش را می کند تا موهای زن را از پشت لمس کند. تلاش می کند تا یک جوری از خودش بیرون بیایید و به زن وصل شود. ولی نمی تواند. باز شروع به حرکت می کنند، کمی اوضاع بهتر شده، کمی حرف می زنند. به رود خانه کوچکی می رسند. راهنما از روی سنگ های کوچک وسطِ آب می گذرد و راه را به زن و مرد نشان می دهد. زن به مرد اصرار می کند که اول برود، مرد از آب رد می شود. به نظرش کار آسانی بود، خیلی دیگر دل نگران زن نمی شود. ولی زن پایش می لغرد ودر آب می افتد. دو مرد با شتاب به سمتش می روند. زن به جای مرد به گردن راهنما حلقه می زند و خودش را به او می چسباند و مرد را به دنبال کوله پشتی اش که حالا در آب افتاده می فرستد. به خشکی که می رسند هنوز به مرد راهنما وصل است. مرد تلاش می کند که به همسرش آرامش دهد، تلاش می کند تا بغلش کند ولی انگار الان تکه های شکسته آن اعتماد دارد بیرون می زند و زن هر موقعیتی را به اینکه در بغل شوهرش در آن لحظه باشد ترجیح می دهد.
زمان می گذرد، زن از گردن راهنما پایین می اید، لباس هایش را خشک می کنند، مرد ها چادر ها را بر پا می کن ، شب فرا می رسد، آتشی بر پا می کنند و سه نفری دورش می نشینند. دو مرد در دو طرف آتش به مثابه دو ضلع قاعده مثلث نشسته اند و زن در نقطه گاه راس مثلث است. پشت مرد راهنما به دوربین است، گاهی اوقات نیمرخش دیده می شود. دوربین در یک خط مستقیمی بین زن و آتش در حرکت مدام است و بیشتر صورت زن و مرد را که نور آتش روشن کرده به ترتیب نشان می دهد. راهنما سرودی محلی می خواند، زن همراهی اش می کند تا یاد بگیرد. بعد زن تصمیم می گیرد تا سرودی به راهنما یاد بدهد، مرد خواب را بهانه می کند و آنها را تنها می گذارد و به چادر می رود. زن و مرد راهنما پیاله ای می نوشند. راهنما از زنش که ترکش کرده می گوید. از تنهایی اش می گوید، از اینکه خیلی وقت است با هیچ زنی نیست. زن دلداریش می دهد. راهنما از زن می پرسد که می تواند او راببوسد و زن به نشانه احترام از مرد می خواهد که گونه اش را ببوسد ولی راهنما به این قانع نیست و برای بوسه کامل می رود. زن هم آنچنان مقاومتی نمی کند. چند لحظه ای در این حال می مانند، شک را می شود در عضلات شان دید که آیا باید همین جا توقف کرد و یا تا نهایت کار پیش رفت. زن عاقبت مرد را پس می زند، راهنما هم مقاومتی نمی کند. هر دو به چادر می روند. مرد خوابیده است ولی حتی در خوابش هم منتظر زن است. زن کنارش می خوابد، مرد همانطور در خواب زن را بغل می کند. زن بدن مرد را می خواهد، مرد کم کم بیدار می شود، یک شوری در بین شان برای عشق بازی پیدا می شود، ولی زن ناگهان همه چیز را قطع می کند. می خواهد بالا بیاورد، به بیرون از چادر می رود. انگار که دیگر تحمل این همه فشار را ندارد. آن ترس اول صبح به همراه همه چیزهایی که به همراهش آمده هر دوشان را از پا در آورده است. زن دیگر دارد از پا می افتد، دارد زیر فشار این همه حرف نزدن خراب می شود، مرد هم حال روز بهتری ندارد. شب می گذرد، صبح می شود، مرد ها چادر ها را جمع می کنند. همان موسیقی سوز دار باز شنیده می شود، به سوزش دیگر عادت کرده ایم ولی امثل اینکه در آن انتهای موسیقی یک بعد از آن همه سوز یک چیزی نوید امید می دهد. موسیقی پخش می شود، صدای جمع کردن وسایل به گوش می رسد.


تنهاترین سیاره ساخته جولیا لوکِتو، ۲۰۱۱


پ.ن.: موسیقی روی تصویر Noon Hill Wood اثر ریچارد اسکلتون است، که می شود از اینجا شنیدش
پ.پ.ن: عنوان این نوشته برداشتی است از شعر "هوا را از من بگیر خنده ات را نه" اثر پابلو نرودا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر