جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

سایه های نیاکان فراموش شده ما




آندره: من می دونم که زندگی خودم پر از مشکله و اصلا معلوم نیست که دارم چه کار می کنم ولی این طور نیست که من دلم بخواد زندگی تو رو داشته باشم. بچه ها خوبند ولی خوب من دلم نمی خواد. تازه تو تحقیق تو دانشگاه رو هم دوست داری، که اصلا به من نمی سازه.
توماس: ببینم این چیزیه که تو زندگی من می بینی. حقیقتش اینه که این روزها مغزم ما با یک چیزهای خیلی معمولی پره که من حتی دیگه نمی تونم تحمل شون کنم. کَمرم از نشستن خیلی زیاد داغون شده. بعدش هم، گیر کردم وسط کارهای بازسازی مجتمع. بقیه صاحب خونه ها همه کارها رو انداختند گردن من و خودشون رفتند. باید برای ترم آینده دو تا درس تدریس کنم که خیلی مزخرفند. دیگه تقریبا روی هیچ چیزی نمی تونم تمرکز کنم. ربکا و من دیگه تقریبا س/ک/س نداریم، اصلا نداریم. علاوه بر همه این ها مسئله بچه هم هست، آلبرت الان یه جور حساسیت گرفته و ما باید درمونش رو پیدا کنیم. دیگه این طور نیست که من بتونم دوست های خودم رو ببینم، باید با آدم هایی که بچه دارند معاشرت کنیم، که اونها هم خیلی زیاد نیستند. خوب این الان موقعیت زندگی منه، جایی که ما همش تظاهر می کنیم خوشحالیم و دو تا لیوان شراب بهترین چیزیه که توی این شرایط گیرمون می یاد. بعد از به دنیا اومدن آلبرت، فکر کردم می تونم شروع به نوشتن کنم ولی اصلا انجامش ندادم. من و ربکا خیلی کم حرف می زنیم. یه پلی استیشن خریدم، دو تایی می شینیم و بازی می کنیم و آبجو می خوریم. بعضی وقت ها قبول می کنیم که بریم مهمونی ولی بعدش تصمیم می گیریم که نریم و خونه بمونیم. بعدش می شینیم خونه و پلی استیشن بازی می کنیم. ربکا همش داره یه کاری می کنه که بتونه بازی کن های دیگه رو تحقیر کنه و این تقریبا بهترین قسمت ماجراست.
(اسلو، ۳۱ ماه اگوست)

************************************************

وجود آدمی همچون چاهی است که در ابتدا همه چیزش روشن است ولی همین که کند و کاو در پی شناخت این چاه آغاز می شود، همه چیز رنگ می بازد و تنها تاریکی بی انتها باقی می ماند. مهم نیست که آدم به چیزی اعتقاد دارد،‌ هر چیزی که هست کارش این است که نوری به این چاه بتابد و رنگ و لعابی به روی زندگی بیاورد. حنی در این میان پوچی نیز برای خود اعتقادی است که آدم را از گم شدن در آن تاریکی نجات می دهد. تصویری که لویی مال در آتش درون از  زندگی آلن لروی روایت می کند تصویر زندگی موجودی است که گم شده است. زندگی از نظر آلن چیزی است که بین پوچی و سقوط به ورطه روزمرگی در نوسان است و تمام دوستان نزدیکش در یکی از این دو مرز فرورفته اند. آنها یا آدم هایی هستند که شیوه زندگی خانوادگی را در پیش گرفته اند و کاری دائمی دارند و زندگی ظاهراً بی خطر و کسالت باری دارند. یا اینکه هنوز با کمک الکل و مواد به زندگی بی برنامه و پر مخاطره خود ادامه می دهند و تن به زندگی کسالت بار روزمره نمی دهند. آلن ریسکی را که دسته اول می کنند تا در دل زندگی خانوادگی و کسالت برای خود زندگی جدیدی بیابند و روزگار خودشان را رنگ رویی دوباره بدهند، نمی بیند. دسته دوم را نیز تنها موجوداتی می بیند که خودشان را در توهمات ناشی از الکل غرق کرده اند و پوچی زندگی  خود را نمی بینند. برای همین است که آلن احساس می کند دیگر در این دنیا جایی ندارد. گروهی، دوستی، آشنایی ندارد که بهش تعلق داشته باشد. آخرین نفری را هم که در این دنیا دوست داشته دیگر جوابش را نمی دهد، برای همین است که ترجیح می دهد آن آتشی که درونش و دیگر تنها سوسویی ازش مانده است را خودش با دستان خودش در آن روز میانه تابستان، در ۲۳ ماه جولای خاموش کند.
اما آلن لروی اولین گونه این آدم ها نبوده است که خود به دست خود به نابودی خویش برخواسته اند، آخرین شان هم نیست. آندره شخصیت محوری اُسلو، ۳۱ ماه اگوست چیزی به مانند تناسخ آلن لروی است. در واقع فیلم اُسلو ۳۱ ماه آگوست را می توان به عنوان بازسازی آتش درون دید، تنها تفاوتش در آدم هایش است. آندره نسخه بروز شده آلن است، روایتی که لویی مال یک بار در آتش درون به زیبایی روایت کرده است. برای همین داستان اسلو بیشتر از آنکه راجع به آندره باشد راجع به دیگر آدم های ماجراست. اسلو مرثیه ایست بر زندگی این آدم ها. اگر در فیلم مال این امید بود که آنهایی که به زندگی معمولی روی آورده اند راهی برای نجات دارند، اینجا همان ته مانده از امید هم نابود شده است. اگر دوبورگ دوست آلن کار کردن در دانشگاه را دوست داشت و عاشق این بود که در باره مصر تحقیق کند، توماس رفیق نزدیک آندره نه فرصت این را دارد که تحقیق کند نه آن چنان دل خوشی از کارش دارد. اگر دوبورگ عاشق این بود که در سکوت همسرش فانی غرق شود و در همان سکوت عشق بازی کنند، توماس و ربکا در یک سکوت اجباری غرق شده بودند و چیزی به اسم س/ک/س هم دیگر در میان شان انگار دیگر معنایی نداشت. دنیای آدم های اُسلو، دنیای آدم های تنهاست. ولی نه آن تنهاهای معمولی، آدم هایی که تنها گذاشته شده اند. مثال همان حرف گاندی که اگر هر کسی برای انتقام چشم دیگری را کور کند همه در نهایت کور می شوند، دنیای اینجا هم این گونه است که اگر همه شروع به ترک کرن همدیگر کنند همه در نهایت تنها می شوند. اگر دوستان دختر آلن هنوز رفت و آمدهایی داشتند و از اینکه دلبری شوند خوشحال بودند، میریام دوست آندره دیگر هیچ دوستی نداشت و مهمانی تولدش را عده ای آدم غریبه پرکرده بودند که نمی توانست با هیچ کدامشان حرف بزند. به قول خودش که همه دوست های مردی که من اینجا در این مهمانی دارم همه دوست دخترهای جوانِ زیبا دارند، دخترهایی که دیگر نمی تواتنم باهاشان حرف بزنم. اگر تنها چیزی که آلن می خواست حلقه دوستانش بود که برایش انرژی حیات بیاورند و آنها هم به خاطر گذر زمان و جا افتادن در مسیر زندگی دیگر وجود نداشتد، سطح توقع آندره بسیار پایین تر از این ها بود. آندره تنها به دنبال آدمی بود که برایش احساس همدردی کند و غصه اش را بخورد. در نهایت انگار که یواکیم تریر هیچ ابایی نداشته باشد از اینکه مرثیه اش را به طور تمام و کمال تعریف کند. اگر آلن قرار بود در ۲۳ ماه جولای، در میانه تابستان خودش را بکشد، تریر این روز را به ۳۱ ماه آگوست، آخرین روز تابستان انتقال داده است، تا یادمان نرود که زمستان در راه است، زمستانی سرد و پر از تنهایی.




پ.ن.: عنوان فیلمی است از سرگی پاراجانوف

۲ نظر:

  1. این کامنت رو میزارم صرفا برای اینکه بگم میخونم مطالبت رو.
    یه زمانی میخواستم وبلاگی با چنین محتوا و ادبیات بسازم,اما نساختم(نتونستم)..الان این احساس دو گانه رو دارم که: "خوب خوشحالم که این رسالت(!) روی دوش دیگریه نه من" از طرفی هم حسادت میکنم که چرا من ننوشتم!
    به هر حال ادامه بده..

    پاسخحذف