جایی، در راه خانه ترکیبی از رنج، ترس و انزجاری که در صورتش دیده بودم به سراغم آمد. چرا؟ از بدن از شکل افتاده معلم تا بدنِ کنترلنشده ملینا دوباره یادم آمد. بیهیچ دلیلی به دقت به بدن زنها در خیابان نگاه کردم. ناگهان به نظرم آمد که تا بهحال دید بستهای به زندگی داشتم، انگار تمرکزم فقط بر خودمان دخترها بود، آدا، جیلولا، کارمِلا، ماریسا، پینوچا، لیْلا، خودم و همکلاسیهایم اما هیچوقت به بدن ملینا، جوزِپینا پلوسو، نونزیا چرولو، ماریا کراچی اهمیتی نداده بودم. بدن تنها زنی که در آن با وسواس روزافزونی دقیق شده بودم، بدن وارفته مادرم بود، تصویرش مرا تهدید میکرد، تحت فشار میگذاشت. هنوز هم میترسم که یکباره خودش را بر من تحمیل کند. آن روز در عوض به وضوح مادران محله قدیمی را میدیدم. عصبی بودند. تسلیم شده بودند. ساکت بودند، با لبهای بسته و شانههای خمیده یا بر سر بچههایی که اذیتشان میکردند فریاد میکشیدند. نازک و قلمی با چشمها و گونههای فرو رفته یا با پشتهای پهن، زانوهای ورمکرده و سینههای سنگین کیسههای خریدشان را میکشیدند و بچههای کوچکی که به دامنهای آنها چنگ زده بودند و میخواستند بغل شوند. خدای من، اینها فقط ده و در نهایت بیست سال از من بزرگتر بودند. با این حال آنگار که آن خاصیت زنانهای که برای ما دخترها اینقدر مهم بود و با لباس و آرایش بر آن تأکید میکردیم را از دست داده بودند. بدنهای همسران، پدران و برادرانشان آنها را مصرف کرده بودند، بدنهایی که در نهایت به خاطر کار روزانه و پیری و مریضی شبیهشان شده بودند. کی این دگردیسی شروع شده بود؟ با کار خانه؟ با حاملگی؟ با کتک؟
قسمتی از رمان داستان نام جدید – کتاب دوم
نوشته النا فرانته