زیر باران خیس شده بودم. مسیرم را گفتم و به طرف ماشینی که نگه داشت دویدم. قبل از این که سوار شوم در جلو باز شد.
مرد آرام گفت : "سلام"
روی صندلی نشستم و در را بستم. این همان لحظه ای بود که در خیالم می دیدم و حالا فکر می کردم چه چیزی در خیال هست که آن را اینقدر با واقعیت متفاوت می کند.
گفتم: "اگر بگویی اتفاقی از اینجا رد می شدی باور می کنم."
"اتفاقی نبود"
با صدای گرفته گفت: "من هم به تو عادت کرده ام."
حرفش خوشحالم نکرد. مثل مهمانِ دیر آمده بود و زورم می آمد در را به رویش باز کنم.
تند گفتم: "آن هم وقتی که من عادتم را ترک کرده ام."
حرفم انگار در جانش اثر نکرد. حرف خودش را زد.
"فکرش را نمی کردم دنبالت بیایم، ولی آمدم."
به سبک خودش گفتم: "خوب نیست."
با نا امیدی گفت: "آره خوب نیست."
رویای تبت - فریبا وفی
این نوشته اقای واقف خیلی خوب است. چند وقتی است که گذاشته ام اش اینجا. می خواستم یک چیزی همراهش بنویسم ولی اینقدر خودش خوب است که احتیاج به هیچ چیز اضافه ای ندارد. آخر سر امشب این تکه از رویای تبت را به عنوان مقدمه برایش گذاشتم تا همراهش باشد.