یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۴

پیش از این من همچون باد آزاد بودم



۱. سال ۲۰۰۹ دو سال قبل‌تر از آنکه ماریناآبرامویچ پروژه معروفش در موزه هنرهای معاصر نیویورک را اجراکند، پروژه کم سرو صداتری داشت با عنوان آشپزخانه. آشپزخانه ارجاعی بود به خاطرات کودکی آبرامویچ و زندگی که دیگر وجود ندارد. در پرده پنجم آشپزخانه ویدیویی بود به نام حمل شیر به طول ۱۲ دقیقه و چهل و سه ثانیه از آبرامویچ که با لباس تماما سیاه مرسوم آن پروژه در وسط آشپزخانه ایستاده است. در تمام مدت ۱۲ دقیقه و چهل و سه ثانیه ظرف شیری را در دست گرفته، از یک طرف مهرمادرانه‌ای دارد و خوشحال از نگه‌داشتن ظرف و از طرف دیگر طاقت و تحملش هر لحظه کمتر می‌شود و آرزوی رهایی کاسه شیر هر دقیقه بیشتر. انگار در هر لحظه حالش از شادی ابدی به ناراحتی بی‌پایان تغییر می‌کند و پیوسته این چرخه در تمام این ۱۲ دقیقه و چهل و سه ثانیه در حلقه تکرار است. هر لحظه مقداری از شیر در اثر لرزش دستش بیرون می‌ریزد و شادی ناشی از رهایی با ناراحتی از دست رفتن شیر در هم می‌آمیزد. 

۲. ریونوسکه آکوتاگاوا جایی در داستان کوتاه دماغ اشاره می‌کند که قلب انسان دو احساس متضاد را با هم  حمل می‌کند. آدم همواره با انسانی که از بدبختی رنج می‌برد احساس همدردی می‌کند. اما وقتی آن‌ها می‌توانند بر بدختی‌شان چیره شوند، ناامیدی خاصی بر آدم غلبه می‌کند و حتی ممکن است بخواهد آنها را دوباره به بدبختی‌شان بازگرداند و قبل از اینکه متوجه شود به آنجا رسیده است که احساس خصمانه‌ای (حتی نه به صورت فعالانه) نسبت به آنها در دلش پرورانده است. 


۳. در زندگی پرهیاهوی این روزها آدم فراموش می‌کند که نبرد اصلی کدام است. زندگی پر شده‌است از همین دوگانه‌ها. همین‌هایی که آدم را در آنی از درون پاره پاره می‌کند. ولی آنقدر جریان‌های فرعی فراوان است که نبرد اصلی فراموش می‌شود. آخر سر وقتی که مغاک به طور کامل جنگجوی خسته را در برگرفت و همین طور بی‌حرکت وسط زمین نشست، دیگر خسته از جنگ‌های فرعی بیرون و شکست خورده از درون است

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

اسیر شب

هیچ نمیشد فکرش را کرد که در آن میدان بزرگ ورونا، که بعد از کلی مشقت در پشت یک عالمه کوچه تنگ و تاریک و قدیمی پنهان شده بود و سه طرفش را ساختمانهای بلند با پنجرههای فراوان احاطه کرده بود و مجسمه سنگی فرشتهای با تاج فلزی در مرکزش ایستاده بود، ناگهان آن نغمه قدیمی سر و کلهاش دوباره پیدا شود. همین طور که در محاصره یک عالمه توریست به عکسهای توی دوربین نگاه میکردم ناگهان زیر لب شروع به زمزمه کردم 
دلم از تاریکیها خسته شده
همه درها به روم بسته شده
ولی زیر لب کفاف نمیداد، دلم آرام نمیگرفت. دلم صدای خودش را میخواست که همین طور مدام تکرار کند
جغد بارون خوردهای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون میکنه
ماشین یک ربع آن طرفتر بود، ولی قبلش باید یه کاری انجام میدادیم. تا کمتر از یک ساعت توی اتوبان قرار میگرفتم و چهار ساعت جاده میماند و من و فرهاد که دائم تکرار کند
من اسیر سایههای شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایهها باید برم
همه شب به شهر تاریک جنون