چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۳

داستان‌هایی که نمی‌گوییم


این درست نیست که تاریخ را همیشه فاتحان می نویسند، ولی این تاریخ فاتحان بوده که همیشه خوانده شده. اما این روزها، روزهایی که هر کس برای خودش رسانه است، روزگاری که صحبت کردن با یک نفر مثل حرف زدن با یک میلیون است این که تاریخ را دیگر چه کسی می نویسد دیگر آنقدرها هم اهمیتی ندارد. دیگر هرکسی تاریخ خودش را دارد. سال‌ها پيش آكيراكوروساوا در راشومون نشان داده بود كه چطور آدم ها داستان را تنها به شيوه اى كه به نفع خودشان باشد روايت مى كنند. راشومون نشان مى داد كه تا چه ميزان واقعيت نسبى است و هركسى براى خودش واقعيت خودش را دارد. آدم ها در زندگى رازهاى متفاوت مى آفرينند و اين رازها را از همديگر پنهان مى كنند. ولى بيشتر از آن رازهايى است كه آدم ها از خودشان پنهان مى كنند و نامش را فراموشى مى گذارند. در نهايت مجموعه اين رازها و فراموشى هاست كه داستان زندگى آدم را مى سازد. حالا بعد از اين همه سال سارا پولى آمده است تا با قصه‌هایی که می‌گوییم، اين همه نسبيت و بى ثباتى را به كارگرفته تا در ظاهرى نيمه مستند خودش را از نو تعریف کند و داستان زندگى خودش و خانواده اش را شرح دهد.

پولى پدرش، برادرها و خواهرهايش و تعدادى از دوستان و آشنايان مادرش را دور هم جمع كرده تا داستانى از مادرش، دايان روايت كند. داستانى كه هركسى از آن روايت خودش را دارد. آدم ها حتى از داستان زندگی خودشان هم مطمئن نيستند چه برسد به زندگى ديگری. مايكل پولی هميشه فكر مى‌کرده شوهر و پدر مناسبى بوده. خودش مى گويد اگر كه ليست كارهاى معمول شوهرها را به او بدهند او بيشترش را انجام مى داده. در حاليكه پسرش مى گويد او اصلا كارى به كار ما نداشته، حتى نمى دانسته ما چطور بزرگ شديم. همين تناقض‌هاست كه به داستان زندگى دايان و خانواده سارا اهميت داده. اولين چيزی که مايك، پسر كوچك خانواده، از مادرش به ياد مى آورد با نظمی و پر جنب و جوشى اش بوده. در چشم پسرك مادرش آدم پرجنب و جوشى بوده که يك تنه همه کارهای دنيا را سر و سامان مى داده. درست همين روایت پيوند مى خورد به صحبت هاى دوستِ دايان كه تصوير دايان را به ياد مى آورد كه هميشه يك چيز را از قلم انداخته بوده، يك چيزی را فراموش كرده بوده، يك كارى را خراب كرده بوده و هميشه با عجله در حال سامان دادن به خرابكارى هايش بوده. پولى به عمد اين تمايزها را در كنار هم گذاشته تا يادمان نرود كه واقعيت چقدر بى سامان است و به هيچ چيز نمى شود اعتماد كرد. حتى به آن فيلم هاى هشت ميلى مترى خانگى هم که به عنوان سندی از گذشته استفاده می‌شود هم اعتمادى نيست. در همان ابتداى داستان كه جويی خواهر سارا در حال مصاحبه است ناگهان تصوير تغيير مى كند به دوربين خانگى كه دارد از پشت صحنه همان مصاحبه را نشان مى دهد تا برايمان نشانه اى باشد تا يادمان نرود اين يك مستند مرسوم نيست كه بشود به فيلم هاى خانگى و تصويرهاى قديمى اش اعتماد كرد. پولی از همه می‌خواهد كه همه آن چیزی را که از مادرش می‌دانند از ابتدا بگویند ولی حقیقت اين است که این يك بيوگرافى معمولی هم نيست که همه ماجرا را برای ما روایت کنند و هيچوقت هم روايت نمى شود. اينكه دايان كی و كجا به دنيا آمده و يا اينكه كجا بزرگ شده است اهميتى ندارد. اينكه چند بچه دارد و بچه هايش با چه حالى به دنيا آمده‌اند هم اهميتى ندارند. چطور و در چه زمانى مرده است هم همينطور. اينها چيزهاييست كه همه مى دانند، اگر هم تناقضى در روايت‌شان باشد به داستان سارا ارتباطى ندارد.


اما داستان سارا چیست؟ سال ها در خانواده پولى اين شوخى وجود داشته كه مايكل پولى پدر واقعى سارا نيست و مادرش در زمانى كه برای اجرای نمایش به شهر دیگری رفته بود با يكى از همكارانش رابطه داشته. سارای کوچک اين موضوع را از زمانی كه سيزده چهارده ساله بوده در خانه مى شنيده ولى صبر كرده تا به سن قانونى رسيده و كم كم تلاش كرده تا اصل ماجرا را متوجه شود. داستان مايكل و دايان شايد که خودش چيز جديدی نداشته باشد، زنى كه عاشق نقش يك بازيگر شده و در نهايت بعد از ازدواج متوجه شده كه مردش با آن نقش هزاران كيلومتر فاصله دارد، اصلا به نحوی تصوير نگاتيو آن نقش است. ولی با همه اين حرفها بازهم همديگر را دوست داشتند، فقط مسئله اين بود كه دوست داشتن همه چيز نیست. برای همين بعد از چند سال دايان و مايكل به اين فكر افتاده اند كه ايده خوبی است که دايان براي مدتی دور از خانواده و در شهر ديگری براي اجرای تئاتر روزگار بگذراند. اين طور ازدواج شان رونقى مى گيرد و جانى دوباره مى يابد. اين را مايكل بعدترها كه براي ديدن دايان رفته بود مطمئن شد. به اين باور رسيده بود كه زندگى شان جانى دوباره گرفته است و عشق‌شان به گونه‌ایی ابدی شده است. ولى در همين زمان دايان رفاقت ديگرى هم داشته، رابطه اى خارج از ازدواج. رابطه ای که بعدترها سارا ثمره آن شد. ولى هر كدام از اين دو مرد، چه مايكل و چه پدر واقعى سارا، رابطه شان و عشقی كه ميان آنها و دايان بود را اصيل تر و واقعی تر مى دانست. برای همین روایتی که هر دو مرد از گذشته‌شان و از عشقی که این همه سال در دل زنده نگه داشته‌اند تعریف می‌کنند تصویری همانند نوشته مارگاریت دوراس در سرآغاز هيروشيما عشق من، خلق می‌کند: این ها را ازخودم نمی سازم، هیچ‌کدام‌شان را، درست مثل خیالاتی که در عشق است، خیال‌هایی که هیچ‌ وقت فراموششان نمی کنی، برای همین من همیشه در خیال بودم. برای همين روايت‌های هر دومرد از گذشته در عین اینکه شاید با هم در تناقض است ولى انگار كه هر دو تنها در خيال بوده‌اند، در خيال عشق. خیالی را که آنچه را که دوست‌داشته‌اند در آن به یاد می‌اورند. همين خيال هاست كه نشان می‌دهد تصوير گذشته برآشفته است و واقعيت كم‌كم از دست رفته‌است. و از طرف دیگر همين خيال‌هاى آدم‌هاست كه در چندگانگى صداهای فيلم پولى تصويرى از گذشته مى آفريند كه شايد شبيه خيال خود ساراست. درست همانطور كه مايكل براى سارا نوشته بود كه انگار با كنارهم گذاشتن اين قطعات، سارا پازلى از گذشته را آنطور كه دوست دارد مى چيند. اگر سال ها پيش راشومون فقط داستان‌های مختلف روايت مى كرد، واقعیت را به بازی می‌گرفت و نتيجه‌گيری اش را به عهده مخاطب مى گذاشت. پولى يك گام فراتر رفته، داستان‌ها را مى‌گويد تا فقط داستان خودش را نقل كند، بسیاری از چیزها را در سایه داستان‌هایی که نمی‌گوید مخفی می‌کند و بيننده را مبهوت تر و گم گشته تر از قبل به حال خودش رها مى‌كند.

سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۳

I'm gonna take that fear and wear it like a crown

I don't know where this fear comes from
how I became so afraid of losing everyone
never been afraid of being lonely
now I'm becoming the one I'm most scared of being

I don't know where this fear comes from
this fear of failing fear of letting everyone and myself down
its growing deep into my soul
making me all paralyzed and cold

Its two steps forward, three steps back again
Ill turn my face against it I wont run
Courage and belief are my redeems
No one else can rescue me it seems

Cause if I don't follow my heart this time
I'm gonna forget what this life is all about
I'm gonna take that path I'm going in on my own
I'm gonna take that fear and wear it like a crown

Rebekka Karijord - Wear It Like A Crown (+,+)

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۳

شکار هیولای دریایی


سال گذشته که لوایاتان تازه آمده بود مطلب کوتاهی اینجا نوشتم. امسال که فیلم به طور گسترده پخش شد، فرصت آن پیش آمد که در شماره فرودین ماهنامه تجربه پرونده کوچکی درباره فیلم کار کنیم. آنچه در ادامه است، مطلبی است که به همین بهانه در آن پرونده نوشته بودم. 



در خلاصه داستان فيلم لواياتان نوشته است: مستندى درباره يك كشتى ماهيگيرى تجاری در شمال آمريكا. موضوعى كه يادآور مستندهاى آموزشى مرسوم راجع به صيد ماهى و زندگى ماهيگيران است. ولى در همان اولين دقيقه، از همان نماهاى اول لواياتان خودش را از چنين پيش‌فرضى چنان دور مى‌كند كه بيننده‌اش ديگر حتى به آن موضوع فكر هم نمى‌كند. نماى تاريكى كه به سختى چيزى در آن پيداست و به تدريج بارانى رنگى يكى از افراد كشتى نمايان مى‌شود و انعكاس موج هاى دريا كه جزئى از آن در پس زمينه تصوير نمايان مى‌شود. دوربينى كه انگار به ظاهر بر روى دست است و از نزديك در حال تصوير برداى از اين واقعه است ولى هر چه فيلم به پيش مى رود موقعيت اش عجيب‌تر و عجيب‌تر مى‌شود. صداى خاصى در كار نيست، هيچ راوى‌ای براى ما توضيحى نمى‌دهد. فيلم با آیه‌ای از کتاب ایوب ۴۱:۱ از عهد عتیق آغاز می‌شود «آيا پوست او [لوایاتان] را با نيزه‌ها و سر او را با مزراقهای ماهی‌گيران مملو توانی‌كرد، دستت را به‌او بگذار و گير و دار را به‌خاطردار تا آنكه ديگر جنگ ننمایی. اينك اميد گرفتار كردنش محال است و هم از ديدنش آدمی به پشت می‌افتد، احدی نيست كه جرات برانگيزانيدن او را داشته باشد. پس در برابرم كيست كه بايستد؟» شروع شده و تنها صدايى كه حالا در پس زمينه به‌گوش می‌رسد صداى موج هاى آب است. مجموعه ترسناكى كه دل بيننده اش را در همان اولين لحظه مى‌لرزاند و او را اسير هيولاى دريايى مى‌كند. 

حاصل كار لوسين كستينگ تيلور و ورنا پاراول مجموعه‌ای از تصاوير از يك روز زندگى در يك كشتى ماهيگيرى است. ماحصلى كه به قول خودشان چيزى شبيه مخلوق فرانكنشتاين است، نه به طور كامل فيلم مستند است نه فيلمى ترسناك. از هر دو طرف به بيننده‌اش حمله مى كند. شيوه تصويربردارى فوق العاده‌‌ است. در آن بيش از دهها دوربين از هر جايى از كشتى تصویرگرفته‌اند: روى كلاه ماهيگيرها تا كف كشتى در كنار ماهى هاى صيد شده و درنهايت بر روى زنجير تور ماهيگيرى و بر روى خود تور كه به داخل آب مى رود و دنيا را از آنجا نمايش مى دهد. دوربینی که همین طور بر روی کف کشتی آرمیده است و تصویر توری که وارد کشتی می‌شود را ثبت می‌کند همین طور در حالتی بی‌زمان به تور ماهیگیری نگاه می‌کند و کم‌کم یاد‌آور کارهای سینمای تجربی می‌شود و ناگهان قطرات آب بر دوربین پاشیده می‌شود و تصویر همان‌طور ادامه پیدا می‌کند و این‌بار قطرات آب مثل منشور تصویر را تجزیه می‌کنند، رنگ‌ها را از هم جدا می‌کنند، بعضی نقاط را بزرگ می‌کنند و تجربه تصویر را به بعد دیگری می‌برند. دنيای لوایاتان لحظه‌اى بيننده‌اش را به حال خود رها نمى‌کند تا از چنگال اين هيولاى دريايى رها شود و از طرف ديگر آن‌چنان با جزييات ذره ذره حركت كشتى را نشان مى دهد كه اندك شكى هم در مستند بودنش نمى‌گذارد. 





لواياتان به معنى واقعى شمشير دولبه است. از يك طرف همه را اسير زندگى سريع كشتى و محيط پيرامونش مى كند. از طرف ديگر آدم را مى‌برد به دنياى آرام و خلوت درون ماهی‌گیران كشتى. از يك طرف صيدهاى روزانه است، ماهى هايى كه دسته دسته در مرحله هاى مختلف وارد كشتى مى شوند، همانجا جدا و تميز مى شوند و قسمت هاى زائدشان روانه دريا مى شود و تصويرى كه از كف كشتى، از دهان نيمه باز ماهى ها همراه آنهاست تا وقتى كه ناگهان با سطح آب برخورد مى كند و دوربينى كه ناگهان زير آب مى رود. ولى تصوير همان جا باقى نمى ماند و روى سطح بالا و پايين مى رود. تصويرى كه انگار از چشم ماهی مرده است و گره مى‌خورد به مرغ هاى ماهی‌خوار كه دسته دسته در پى اين خوراك هاى تازه به آب زده‌اند. مجموعه همه اين حركات، مرغ هاى ماهی‌خوار و كشتى كه آب را مى شكافد و قطراتش بر صحنه دوربين می‌ريزد، همه در كنارهم دنيايى را خلق می‌كنند كه نمى‌شود مبهوت سرعت حركتش نشد. از طرف ديگر چنين مجموعه سريعى با ماهيگيران آنچنان برخورد كرده كه ذات فردى شان را تا اعماق وجودشان پايين برده است. اولين برخورد مهم فيلم با ماهی‌گیران جايى است كه دوربين به سبكى مرسوم دستان خالكوبى شده يكی از افراد كشتى را نشان مى دهد و به تدريج در مسير خالكوبی‌هاى مختلف روى دست مرد حركت مى‌كند تا به صورتش مى‌رسد و همان‌جا آرام مى‌گيرد. در همه آن گير و دار، در ميان همه آن شلوغى صيد ماهى، مرد كه انگار پشت سكان كشتى ايستاده است آرام است و دوربينى كه تا پيش از اين حتى ثانيه اى بى‌حركت نبوده بر روى چين و چروك‌هاى دور چشم مرد دقيقه‌اى آرام مى‌گيرد. بعدتر، تصوير باز به مرد ماهی‌گير وقتى كه در حال تميز كردن صدف‌هاست بر مى‌گردد. دو مرد در حال كار كردن روى صدف‌ها هستند. يكى همان آدم قبلى است كه دوربين اين بار بر روى خالكوبی‌های دست‌اش تمركز كرده و در پس زمينه همكار ديگرش هم هست كه مشغول كار است. تصوير آن‌چنان بر روى اولى متمركز شده كه دومى تقريبا در پس زمينه محو شده تا اينكه دوربين كم كم مى‌چرخد و اين بار محوريتش را به دومى مى‌دهد. اما اين دو مرد كه با سرعتى حيرت‌انگيز و مكانيكى وار مشغول تميز كردن صدف‌ها هستند اين‌قدر در پوسته خود فرورفته‌اند كه انگار سالها با هم فاصله دارند و تنها صدايى كه در اين ميان به گوش می‌رسد صداى پيوسته بازكردن صدف‌هاست تا اينكه ناگهان آژيری به صدا مى‌آيد، مرد اول زير لب فحشى مى‌دهد و به دنبال كار جديدى مى‌رود و دومى باز به كارش باز مى‌گردد. تصوير چند بار ديگر هم به ماهی‌گير باز مى‌گردد كه آخرينش تصوير نهايى فيلم است. جايى كه مرد خسته از يك روز كارى بر روى صندلى اتاق غذاخورى كشتى نشسته است، نوشيدنى مى‌نوشد و به تلويزيون نگاه مى كند و گاه و بى گاه چشمان سنگينش روى هم مى‌افتد و در درياى درونش غرق مى‌شود. اين همه بالا و پايين رفتن‌ها لواياتان تجربه غريبى است كه بيننده اش را به كلى شوكه مى‌كند، همچون تجربه‌ای بصرى كه تابه‌حال نمونه‌اش را نديده‌است.