شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۳

خاکسترهای زمان


 انگار كه روايت دو دنيا باشد، آدم هايى كه در كنار هم ولى در دو دنياى مختلف زندگى مى كنند. در چشم هم خيره مى شوند، به ظاهر با هم صحبت مى كنند، زندگى مى كنند ولى حقيقت‌اش اين است كه در دنياهاى مختلفى هستند. ايپ‌مان، گونگ‌اِر، پدرش گوانگ یوتان و حتى ماسان از دنیایی هستند كه مرزهايش را كونگ‌فو مشخص كرده، در حاليكه همسر ايپ‌مان از دنياى دوم است، دنیای آدم‌های معمول. با هم زندگى مى كنند ولى در واقعيت از هم جدايند. در دنياى كونگ‌فو، آن طور كه ايپ‌مان هم بارها مى‌گويد قوانين مشخص است. مبارزه كه پايان مى‌پذيرد، يا ايستاده‌اى تنها يا افتاده‌اى تنها، چيز ديگرى اين ميان نيست. نه دليلی، نه توجيهى و نه حتى ياورى. هيچ همراهى وجود ندارد، تنها آدمهایی كه در كونگفو نياز است، استاد است تا راهت را گم نكنى و رقيب. رقيب خوب همه چيز است، شريك تنهايى است. آن سالن طلايى هم جزيى، دریچه‌ایی است به دنياى مخفى کونگفو. باشگاه مبارزه است. جايى است كه كسى از دنياى معمول آدم‌ها به آن راه ندارد، نه اينكه راه نداشته باشد، بلكه از آنجا فقط همان ديوارهاى طلايى و نقش و نگار ستون ها مى بيند. زبان پشت آن همه سكوت را نمى فهمد، خصومت پشت نگاه ها را درك نمى‌كند. مثل اولين باری كه گونگ‌اِر براى مبارزه به جنوب آمده. حضورش در ميان دختركان آن خانه طلايى، در میان بار آن همه نگاه نافذ، به منزله نبرد است. 



با اين حال اين دنياى شكل گرفته در اطراف كونگ‌فو، استاد اعظم، آن چنان از كارهاى پيشين كار-واى جدا نيست. يك صدم سانتيمتر، نزديك ترين برخورد ايپ‌مان و گونگ‌اِر در همان سقوط پايان مبارزه‌شان بود، چشم‌هایشان خيره به هم، نگاه های گره خورده و مکالمه بدون کلام. اين نزديك‌ترين برخورشان بود، مثل فاصله يك صدم سانتی متری هايكو با پليس جوان در چانكينگ اكسپرس. هايكو هم همين گونه عاشق پليس شد: « اين نزديك ترين فاصله ما بود و من ٤٨ ساعت بعد عاشق او بودم». از نظر ایپ‌مان، كونگ‌فو چيز پيچده اى نيست، حركات ساده‌ای دارد، روش های ماورا زمينی ندارد. دقيق كه نگاه كنى انگار كه ایپ‌مان دارد به آرامى مى رقصد. در آن صحنه ابتدای فیلم، در آن مبارزه زیر باران، حرکات آقای ایپ دست کمی از رقص ندارد. رقيب خوب همچون همراه خوب است. همراه خوب رقص را به آرامى پيش می‌برد، ايپ‌مان و گونگ‌اِر كه مبارزه مى كنند هم مثل مرد و زن در حال و هواى عشق آهسته مى‌رقصند. آقاى ايپ هم مى خواهد مثل همان جوانكی كه در قطار منتظر بود تا از ٢٠٤٦ خارج شود، از گذشته اش جدا شود و به جلو رود، ولى گونگ‌اِر مى خواهد همان جا بماند، همه چيز را فراموش كند و همراه همان‌ها فراموش شود.

استاد اعظم فقط شرح زندگی ایپ‌مان نیست، دو نفر فیلم را روایت می‌کنند. در نسخه‌های مختلف فیلم از نسخه ۱۲۴ دقیقه نمایش چین تا نسخه ۱۰۰ دقیقه آمریکا، سهم روایت ایپ‌مان و گونگ‌اِر تفاوت می‌کند، ولی در نهایت هم استاد اعظم داستان زندگی هردوشان است. ايپ‌مان و گونگ‌اِر به‌وجود آورنده كونگ فو نيستند، آدم و حواى داستان هم نيستند. يكى از جنوب است و ديگرى از شمال، ولى همين پيوندشان است كه مى تواند همه چيز را تغيير دهد، اين همان چيزى است كه مى تواند همه چيز را يك پارچه كند و از هر چيزى سبقت بگيرد. ولى مسئله اين است كه راه اين دو از هم جداست. گونگ‌اِر در پى پنهان كردن است، در پى فراموش كردن است. اين را شايد از پدرش به ارث برده كه هميشه در خلوت، در میان برف‌ها به تنهايى تمرين مى كرد. برف که حافظه ندارد همه چیز را فراموش می‌کند. گونگ یوتیان كارهاى زيادى براى كونگ‌فو انجام داده بود، شاخه هاى مختلف كونگ‌فوى شمال را با هم پيوند داده بود، حتى تلاش كرده بود تا بين شمال و جنوب اخوتى بر پا كند، ولى در نهايت دنيايش همان دنياى كونگ‌فو ماند، به آن آدم هاى خارج، به آن دنياى خارج كارى نداشت. نمى دانست كه براى فراموش كردن خدايان لازم نيست كه با آنها بجنگند فقط كافى است كه فراموششان كنند. براى همين هم زمانی كه مُرد و سرنوشت همه چيز که در دستان گونگ‌اِر قرا گرفت، ديگر جنگ شده بود. ديگر آن‌چنان چيزی براى نجات نمانده بود. فقط بازپس‌گیری میراث خانوادگى شان، تکنیک مخصوص کونگفوی خانواده‌شان « شصت و چهار دست»، که دست نااهل افتاده بود مانده بود. آن را که گونگ‌اِر بالاخره از ماسان پس‌گرفت ديگرى كارى در دنيا برايش نماند، جز آنکه همه چیز را فراموش کند و فراموش شود. اما ایپ‌مان دنبال چیز دیگری بود، اقای ایپ به دنبال پیدا کردن بود، دنبال راه یافتن به دنیای دیگر. برای همین هم در ابتدای داستان، آن زمانی که با گونگ یوتیان مبارزه می‌کرد، برایش گفت که دنیا به نظرش چیزی بیشتر از آن چیزی است که گونگ یوتیان می‌پندارد، بزرگتر از شمال و جنوب است. گفت که چرا که باید خودمان را فقط محدود به اینجا بکنیم.




وقتی که گونگ‌اِر خواست تا برای جبران شکست پدرش و اعاده آبروی خاندانش با ایپ مبارزه کند، اولین برخورد این دو نیرو بود و آنجا فراموشی آن‌قدر قدرت داشت که اقای ایپ به درونش سقوط کرد. آن وقتی که فاصله میان گونگ‌اِر و ایپ‌مان کمتر از یک سانتی‌متر بود و اقای ایپ دست‌ گونگ‌اِر در حال سقوط را گرفت، آنجا اولین باری بود که با دستی طرف می شد که از جنس شصت و چهار دست نبود، همان دست بود که دعوتی بود برای آقای ایپ به فراموشی. ایپ‌مان با شصت و چهار دست مشکلی نداشت، فراموشی بود که او را شکست داد. ولی مبارزه دوامی نیاورد و ایپ به زندگی بازگشت اما با حسرت رویارویی دوباره با شصت و چهار دست تا بلکه آن دست دیگر را هم ببیند و همه چیز را از شوق در دست نگه‌داشتنش فراموش کند. برای همین برای گونگ‌اِر نامه نوشت و آرزوی رویارویی دوباره کرد. برای همین وقتی که جنگ شد و بساط همه چیز ویران شد، ایپ دکمه پالتویش را نگه داشت تا رویای رودرویی با «شصت و چهار دست» در برف را یادش نرود. برف حافظه ندارد، ایپ هم می‌خواست همان جا فراموش شود، در میان برف‌ها، در میان شصت و چهار دست گونگ‌اِر. ولی اتفاق نیفتاد، روزگار بی‌رحم است، جنگ پیش آمد و بین همه چیز فاصله افتاد. آقای ایپ فراموشی را فراموش کرد و ماند با دنیایی که می‌خواست به‌یاد آورد و یه یاد آورده شود. دنیایی که می‌خواست فاصله‌اش را با دنیای کونگفو کم کند.

مهمان‌خانه‌چی در خاکسترهای زمان همواره دنبال معجون فراموشی بود که بخورد و از فردا غم‌هایش را به فراموشی بسپارد. ولی اقای ایپ دردش را در سینه نگه داشت و چیزی را فراموش نکرد، حتی وقتی گونگ‌اِر در آخرین دیدارهایش برایش گفت که شصت و چهار دست را فراموش کن، آقای ایپ‌ ماند و حسرتش. همه چیز را برای خودش در آن جهان جداگانه کونگفو نگاه داشته بود.