شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - ششمین نامه



سالیناری عزیز

مقاله‌ات را درباره کتابم خواندم. با تعریف بیرونی آن، اگر که بتوانیم این طور آن را بخوانیم، موافقم: یک تبلیغ ادبی، یک قطعه شجاعانه، سر تکان دادنی برای آنهایی که می‌دانند، چیزی برای محدودی از خواننده‌ها، و همه تعاریفی که این تعریف شامل می شود.
از طرف دیگر، نمی توانم با تعریف تو از موضوع اصلی کتاب موافقت کنم. حقیقت این است که این موضوع که انسان ترکیبی است از خوب و بد، اهمیت بسیار کمی برای من دارد؛ قدیمی و قابل پیش‌بینی است و چیزی است که هر کسی می‌داند. چیزی که برای من جذاب است مساله انسان معاصر (یا به تعریف دقیق‌تر، اندیشمند) است، که از هم گسسته است، بگو تا حدی «بیگانه‌شده» است. اگر تصمیم گرفتم که قهرمان داستانم را در امتداد خط خوب-بد بشکنم، برای این بود که اجازه تصویر متضاد واضح‌تری را می‌داد و مرتبط با رسوم ادبی‌ای بود که نوعی کلاسیک به شمار می روند (برای مثال استیونسون) تا بتوانم بدون نگرانی با آنها بازی کنم. در حالیکه ، به قولی، چشمک‌های اخلاق‌گرایانه من آن‌قدرها هم به سمت ویکونت به عنوان شخصیت اصلی، که نمادی از موضوع مورد بحث من است، نشانه نرفته‌اند. به بیان دیگر، جذامی‌ها (هنرمندان رو به زوال)، دکتر و نجار (علم و تکنولوژی که از انسانیت جدا افتاده)، آن پروتستان‌های فرانسوی، با کمی همدردی و کمی کنایه آمیز دیده می‌شوند (آنها به نوعی شبیه تصویری اند که من از خانواده‌ام ترسیم می‌کنم [نوعی خیالی، شجره‌نامه حماسی خانواده من]،‌ و همین طور تصویر خط کامل ایده‌الیست بورژوازی که از اصلاحات کروچه خط مشی اخلاقی می‌گیرند).
تو خواهی گفت: که هیچکدام از اینها از متن قابل فهم نیست. و در این باب تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که تو درست می‌گویی. این «ضد تاریخ‌نگاری» کتاب، از نظر من در متن آن نیست ولی در حقیقت در ذات آن به عنوان نوعی بازی است که نیازی به هیچ مشابهتی که بخواهی دنبالش بگردی ندارد ولی در همان حال آنها را یادآور هم می شود، در جایی که کتاب‌هایی که باید نیاز داشته باشیم آنهایی هستند صریح و عاری از کنایه هستند. این از این حقیقت که ما همچنان نیاز به نوشتن چنین کتاب‌هایی داریم کم نمی‌کند؛ فقط این که ما باید کتاب‌های دیگری هم بنویسیم، کتاب‌های واقعی. ایده‌ال من این است که بتوانم هر دو را به یک میزان بنویسم و در حالت ایده‌ال با راحتی یکسان. چیزهای «مفید» و چیزهای «سرگرم کننده» و اگر ممکن باشد چیزهایی که همزمان هم مفید و هم سرگرم کننده باشند.
این برنامه کاری من برای ده سال آینده است.


نامه کالوینو به کارلو سالیناری - ۷ اوت ۱۹۵۲

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

انتقام نسبتا طولانی


انتقام كه فقط در انجام عمل انتقام و يا در نهايت ;کشتن خلاصه نمى شود. آن‌گونه نه افتخارى دارد، نه شكوهى و نه حتى لذتى. انتقام به نقشه نياز دارد، به برنامه ريزى، به صبر، به يك دنيا خون دل خوردن.  انتقام كارى است خلاف اصول بوشيدو، راه و روش سامورايى. ولى٤٧ رونين باقيمانده از طايفه آسانو چاره اي جز انتقام نداشتند.  داستان  انتقام ۴۷ رونین خانواده آسانو روایت‌های تاریخی مختلفی دارد ولی بی‌شک برداشت سینمایی کنجی میزوگوچی از آن یکی از زیباترین و به یاد ماندنی‌ترین نمونه‌های آن است. ماجرا از اين قرار بود كه آسانو ناگانوری، ارباب خانه در يك مهمانی رسمى مورد استهزا قرار گرفته بود، عنان اختيار از كف داده بود و به قصد جان مسخره کننده‌اش، لرد کیرا، از بزرگان دستگاه شوگان رفته بود. اما در نهايت عملش بى نتيجه مانده و مورد شماتت همه واقعه شده بود. مشكل بزرگ آنجا بود كه با این کارش مهمانى رسمى شوگان را برهم زده بود و كارش جاى بخشش نداشت.. آدم هاى زيادى بودند كه حكمى را كه براى آسانو در نظرگرفته شده بود را ناعادلانه مى دانستند و مرگ را حق طرف ديگر تلقى مى كردند ولى به دليل مناسبات روزگار كسى صداى اين را نداشت كه از اين بی‌عدالتى شكايت كند. آسانو در نهایت با همراهی دوربین ميزوگوچى به مکان هاراکیری راهی شد. دوربین آسانو را تا دم در همراهی کرد، فضاسازی و  میزانسن میزوگوچی با چنان شکوهی تنهایی آسانو را تصویر کرد. دوربينى كه نمى توانست از درگاه ورودى به سالن مراسم عبور كند اوج گرفت و تصویر آسانوى اماده به مرگ را از آنجا تصوير كرد. 



مشكل دیگر ماجرا این بود که مرگ آسانو پایان کار نبود، بعد از خودش اين سامورايى هاى زير دستش بودند كه مورد عذاب واقع مى شدند. شوگان براى تمام املاك و دارايى هايش دندان تيز كرده بود. براى سامورايى‌ها آنچنان راهى نمانده بود. مرگ ارباب‌شان يك سرنوشت را براى آنها حتمى كرده بود و آن هم مرگ زود رس بود. يا بايد به سبك مرسوم سامورايى‌ها بعد از ارباب‌شان دست به خودكشى مى‌زدند، يا با سربازان شوگان كه آمده بودند دارايى شان را غصب كنند تا آخرين قطره خون در راه دفاع از شرف و دارایی‌هایشان می‌جنگيدند. در اين ميان تنها مشاور اعظمِ آسانو، اویشی کورونوسکه بود كه خيال ديگرى در سر داشت. مرگ براى اویشی ديگر اهميتى نداشت. سرنوشتى بود كه دير يا زود به سراغش مى آمد. ولى حالا كه دست روزگار او را به اجبار به سامورايى بی‌ارباب، به يك رونين تبديل كرده بود تا انتقام نمى گرفت دلش آرام نمى شد و نمى توانست سرش را پيش ارباب مرحوم‌اش  بالا بیاورد. برای همین حدود پنجاه نفر از سامورایی های باقیمانده را راضی کرد تا همراهی‌اش کنند. انتقام کار آسانی نیود، خانه لرد کیرا از ترس انتقام رونین ها به سختی محافظت می شد. برای انتقام صبر زیادی لازم بود. اویشی برای بیشتر از یک سال روزگازش را در میخانه ها گذراند. چند نفری از هم‌پیمان‌هایش که دیگر طاقت صبر نداشتند او را متهم به تن‌پروری کردند. گفتند که او دیگر در پی انتقام نیست. ولی یاران دیرین‌اش و سامورایی‌های قدیمی می‌دانستند که اویشی برای خوشی میگساری نمی‌کند، خون دل‌می‌خورد و صبر می‌کند تا زمان مناسب فرا برسد. این قدر صبر کرد که دیگر گیاهی بر در خانه‌اش نمانده بود، همه چیز دیگر از دست رفته و بی جان شده بود. در نهایت زنش هم به درخواست پدرش طلاق گرفت و اویشی را تنها گذاشت. تصویرش همین‌طور بر صحنه ماند، خانه خالی اویشی که درشکه‌ای زن و بچه‌هایش را از راه کنار خانه به سرزمین دیگری می برد. ولی اویشی ناامید نشد صبر کرد تا زمان مناسب فرا برسد.  از ترس اینکه شوگان بعد از انتقام، اتهام تبانی در عمل انتقام را نثار آدمهای دیگر بکند از نقشه اش با هیچکس بجز همراهان قسم‌ خورده‌اش حرف نزد. حتی در شب آخر که به ملاقات بیوه آسانو رفت تنها از او عذرخواهی کرد، ولی بیوه آسانو قبول نکرد، اویشی را بی‌مسئولیت خواند و از اینکه کیرا هنوز زنده است شکایت کرد. آویشی بازهم چیزی نگفت، تعظیم کرد و در نهایت شرمندگی آنجا را ترک کرد. چه داشت که آخر برایشان بگوید. اگر حرفی می‌زد در نهایت به ضرر خاندان آسانو تمام می‌شد. آخر سر آن چند حرف را هم در  ساعت‌های باقیمانده پیش از انتقام به جان خرید.



در نهایت هنر میزوگوچی در تصویربرداری ها  و صحنه آرایی های فوق‌العاده در لحظه انتقام به اوج خود می‌رسد. لحظه‌ای که در تمام مدت داستان بیننده اش را منتظر گذاشته و از  نظر روحی و روانی آماده‌اش کرده، حالا باید که به نتیجه برسد. انتقام پایان داستان نیست ولی جزو مهمی از ماجراست. بیوه آسانو آن شبی که اویشی رفت خواب درست به چشمانش نیامد. چیز غریبی در رفتار مشاور اعظم بود که نمی‌شد درکش کرد، تا اینکه در نیمه های شب پیکی با نامه‌ای محرمانه از راه رسید. تمام آن چیزی که از انتقام نشان داده شد همان نامه بود. نامه‌ای که شرح حمله ۴۷ رونین به خانه کیرا بود. نامه‌ای سراسر تعلیق که بیشتر از هر تصویری خواننده و بیننده اش را به دلهره می انداخت. سامورایی ها بالاخره بعد از گشتن چند باره خانه کیرا، او  را در دخمه‌ای پیدا کرده بودند و سرش را بریده بودند. سر بریده کیرا را به بنای یاد بود آسانو تقدیم کردند و دیگر آماده مرگ شدند. مرگی که بیشتر از یک سال منتظرش بودند. بیشترشان مواقق این بودند که باید همانجا کنار بنای یادبود ارباب‌شان هاراکیری کنند ولی اویشی برایشان گفت که نباید نظم جامعه را در هم شکنند. هرچقدر هم که نظام شوگان ناعادلانه باشد، باید که برای حفظ حیات جامعه به آن پایبند باشند و به دلیل قتل کیرا مجازات شوند. ۴۷ رونین خود را تسلیم کردند و در نهایت یک به یک در مراسمی رسمی دست به خودکشی زدند. 


سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

میم مثل مادر


انگار كه در میان تمام آدم‌های خانه پوشالی، كلر اندروود از دنياى ديگرى است. در ميان آدم هايى که براى خودشان نامى دارند و جزو توده‌ی بی‌شکل جمعيت نيستند. نه در ميان سياست‌مدارها، خبرنگاران و سرمايه‌دارانی كه یک سمت دنياى اطراف او را تشكيل داده‌اند، نه حتى در بین آزاده‌ها و ایده‌ال گراها که سوی دیگر دنیاییش هستند، هیچ جایی برای کلر نیست، کلر اصلا از جنس آنها نیست. کلر تمام تلاشش را کرده که خودش را در جامعه آدم بزرگ‌ها جای دهد. از همان ابتداى ازدواج‌شان فرانسيس به او قول آزادى داده، قول زندگى‌ای كه در آن هركارى خواست بتواند انجام دهد، زندگى‌ای كه در آن همانطور كه كلر در آرزويش بوده، ديده شود. ولى چطور مى شود در جايى كه تنها بازى ميدان بازى قدرت است بدون ورود به بازى ديده شد. كلر دوست نداشته كه وارد بازى هاى سياست شود، براى خودش خيريه خودش را داشته و دنبال هدف هاى خودش بوده. همیشه فکر کرده که در زندگی فقط فرانسیس را لازم دارد و بس، بچه فقط آزادی‌هایش را کم می‌کند. همیشه با خودش فکر کرده بود، تا وقتی فرانسیس هست، همه کارها را به خاطر هم انجام می‌دهند و این دقیقا چیزی  است که فرانسیس هم به آن باور داشته. اما همه چیز زمانی به هم ریخته که هدف‌هایشان در برابر هم واقع شده. حقيقت ماجرا اين بود كه آزادى او تا وقتى كه مزاحم بازى بزرگان نبود تضمين شده بود. و چه زود بعد از ورود فرانسيس به عرصه سياست هاى بزرگ كلر متوجه شد كه آنچنان آزادى هم ندارد. ديد كه دنیایش چقدر شبیه برزخ است. چقدر همه دنيايى كه در اطرافش براى خودش ساخته سست و بي بنياد است. دنيايى كه سال ها براى ساختنش تلاش كرده و علاقه اى هم به تركش ندارد. کلر آدم آزادی نیست، خودش دنبال آزادی نیست. دنیایش را با همه بى بنيادى اش بازهم نمى تواند به پيشنهاد آلن، معشوق‌اش و عكاس آزاد بى سرزمين رها کند. دوست ندارد که تمام حصارهايش را بشكند. کلر دیگر در این برزخ هیچ سنگری ندارد، حتی هیچ همراهی هم ندارد. فرانسیس هنوز در کنارش هست ولی دیگر آن اعتماد قبل در دل کلر نیست. کلر در دلش حفره‌ای باز شده، انگار که فقط موجودی تازه می‌تواند این حفره را پر کند و سنگری ایجاد کند. حالا تنها این مادر بودن است که راه‌چاره‌اش است، کودک‌اش تنها همراهش در این برزخ است. 

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

ساکن مثل زندگی


شوكيشى و تومى مى خواهند به توكيو بروند كه فرزندانشان را ببينند، شهر جاى دورى است. از محل زندگى آنها با قطار به اندازه يك روز فاصله دارد. شايد كه تابه‌حال توكيو نرفته اند، شايد هم رفته اند ولى سالها پيش بوده، ولى به هر حال این اصلا اهمیتی ندارد. داستان توكيو بيشتر راجع به تقابل دو نسل است، تقابل پدر و مادرها با بچه هايشان. شايد که تقابل كلمه درستى نباشد، بيشتر چيزي شبيه برخود پدر و مادرها با فرزندان بالغ‌شان است. موضوعى که انگار قديمى نمى شود، كهنه نمى شود. فرقى نمى كند كه داستان توكيو باشد كه ازو در سال ١٩٥۳ ساخته، يا ساخته ٢٠٠۸ کوره‌اِدا، همچنان راهی. آنچنان داستان بى زمان و بى مكانى است كه تفاوتى نمى كند شوكيشى و تومى به توكيو بعد از جنگ بروند، يا به تهران يا نيويورك. برای همین است که در فیلم زمان معنایی ندارد، اگر در انتهای داستان تومی به شوهرش نمی‌گفت که این سفر ده روزه در توکیو چطور گذشت، هیچ‌کس نمی فهمید که این روزگار سخت بر این زن و شوهر پیر در چند روز گذشته است واین همه فشار را در چه مدت تجربه کرده‌اند. شاید چون که زمانش اینقدر ها دیگر مهم نباشد، از تفاوت رفتار بين والدين و فرزندانشان كه نمى شود گذشت. از حس كينه فرزندان نسبت به كم كارى و خودخواهى والدينشان كه نمى شود چشم پوشيد. از کنار حس نااميدى پدر و مادر نسبت به فرزندی كه سال‌ها برايش آرزو پرورانده اند كه نمى شود به راحتى گذر کرد. داستان بى پايانى است از  ناامیدی از دنیا و روابط آدم هایش كه بر حسب اتفاق از يك خانواده‌اند. همانطور كه نوريكوى مهربان براى خواهر شوهر كوچك‌اش در پایان فیلم توضيح مى دهد، اين چيزی جز ذات زندگى نيست. سن كه به سراغ آدم ها مى آيد كم كم خودخواهى سهمش زياد مى شود و منافع شخصى در اولويت قرا مى گيرد، پدر و مادر و برادر و خواهر و در كل خانواده هم كمرنگ مى شود. حتى چنین آینده‌ایی برای نوريكو  هم زیاد دور از انتظار نیست.


ولى با همه اين حرف ها از كنار اين داستان اصلى كه بگذريم، ازو چيزهاى ديگرى هم در لابلای اين داستان بى پايان گنجانده است. فيلم با تصوير شوكيشى و تومى شروع مى شود كه آماده مسافرت مى شوند. هر دو روى تشكچه هاى كوچك مجزا نشسته اند و ساك مى بندند، شوكيشى جلو و تومى با فاصله پشت سرش نشسته. مسافرت هم كه مى روند هنوز همين است در خانه پسرشان و يا دخترشان هنوز فاصله دارند. مهم نيست كه چند سال با هم زندگى كرده‌اند ولى هنوز چيزي در بين شان فاصله انداخته. يك بار دخترشان از جوانى پدر مى گويد، از می‌گسارى هاى بى حدش و ناراحتى هاى مادر. ولى پدر سال‌هاست كه ديگر مي‌گسارى نكرده، بعد از تولد پسر كوچكش همه چيز را ترك كرده، مرد بهترى براى خانواده شده ولى هنوز با همسرش فاصله دارد. فاصله والدين با بچه هايشان از جنس شكاف بين نسل هاست ولى چيزى كه ميان تومى و شوهرش است از جنس ديگرى است. ناهمزبانى است، دیوار زبان است. ولى هر چه كه داستان به پيش مى رود اين ديوار زبانى كم كم فرو مى ريزد. بعد از ديدن فرزندان‌شان است كه زن و شوهر پير در مى يابند كه انگار چيزى غير از همديگر ندارند. سفرشان از شهر و ديار كوچك شان به ابرشهر صحنه بازى روزگار را برايشان عوض كرده و ناگهان خودشان را تنها در ميان حركت تند زندگى هاى شهرى يافته اند.ولى اين ديوار ساخته شده در طول سالها با كمك و سنت و جامعه را نمى شود كه يك روزه شكست. براى همين هم وقتى كه از توكيو براى استراحت به مجموعه آب گرم شهر كنارى رفتند، كم كم ياد گرفتند كه مى توانند كنار هم بنشينند و برای خودشان برنامه ريزی كنند. ولى وقتى كه تومى ناگهان از كهولت سن سرش گيج رفت و نتوانست بلند شود شوكيشى آنچنان هول نشد فقط نگاه كرد، احوالش را پرسيد و پيشنهاد كمك داد. هنوز به اين فكر نكرده بود كه اين همراه سال هاى طولانى زندگى اش مى تواند ناگهان دست از همراهى بردارد. هنوز فکرمی‌کرد که فرصت دارد تا این همه سال فاصله را جبران کند. ولی وقتی از چشمه آب گرم به تو کیو بازگشتند روزگار برایشان برنامه دیگری چیده بود. برای اولین بار در آن شهر بزرگ خودشان را بی خانمان یافتند. دخترش مهمان داشت و نمی‌توانستند پیش او بمانند. پسرشان هم سرکار بود. آنجا برای اولین بار آنجا در پارکی بر روی یک سکوی سنگی کنار هم نشستند و ٰآرزو کردند که به خانه‌شان بازگردند. خانه هر دوشان، جایی که دیگر برای خودشان بود. ولی دیگر دیر شده بود. تومی به خانه رسید ولی زمان زیادی دوام نیاورد و مُرد. شوکیشی به همسایه‌شان که به دیدنش آمده بود گفت، اگر می‌دانستم می‌میرد بیشتر به او محبت می‌کردم. ولی دیگر برای این حرف‌ها دیر شده بود. دیوار میان زن و شوهر پیر دیر فروریخته بود ولی این دیوار فرو ریخته او را در برابر دنیا بی‌حفاظ کرده بود، دیگر برای تنهایی شوکیشی همدمی نبود.

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

فیلمخانه ۶


ما تازه داشتیم همدیگر را در آن زمان می‌شناختیم – ولی چیز خاصی در بین ما بود. این چیزی بود که ما را دوباره به سمت کارکردن با همدیگر سوق داد، این حقیقت که جسی و سلین برای هر سه ما بسیار واقعی بودند. این حقیقت که آنها به اینکه هر شش یا هفت سال بعد از فیلم سرشان را بالا بیاورند، ادامه می‌دادند. شاید که چیزی داشتند که راجع به این موقعیت جدید زندگی‌شان بگویند. این تا بحال دوبار اتفاق افتاده است ولی من هیچ ایده‌ایی ندارم که می‌تواند بار دیگری هم اتفاق بیافتد یا نه.


* قسمتی از مصاحبه با ریچارد لینکلتیر در مورد پبش از نیمه‌شب که در شماره ۶ فصل‌نامه فیلمخانه به ترجمه من چاپ شده است. فیلمخانه‌ی ششم در راه است و از فردا (شنبه) در تهران و شهرهای دیگر توزیع می‌شود.