شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۲

از میان نامه‌های کالوینو - اولین نامه


الزای عزیز 

نامه‌ات بسیار خوشحالم کرد. اینکه آدم یک ایده‌ایی داشته باشد و بخواهد به آنی آن را برای دوستی بنویسد و واقعاً بنویسد عادتی است که من بسیار دوست‌ دارم تا پرورش دهم ولی در عوض کاملاً از آن بی بهره‌ام و شاید همه همنسلان ما برخلاف پیشنیان‌مان از آن بی‌بهره اند. اما به هر حال گرفتن نامه امری بسیار دلپذیر است به خصوص که نامه از طرف معدود آدم هایی مثل تو باشد که می‌توانم با آنها گپ و گفتی داشته باشم […]. 

هنوز قایق سفید [۱] را برایت نفرستاده‌ام چون که بسیار به آن شک دارم، اصلاً هم در ویرایش و دوباره خوانی متن‌ها خوب نیستم و شاید که در نهایت تصمیم بگیرم که هیچ وقت منتشرش نکنم. این به دلیل علاقه بسیار زیاد من به نوشتن درباره افسانه‌های پریان و کاریکاتور است ولی به دلیل آگاه بودن به این گرایش همه چیز همیشه سرد و مکانیکی می‌شود. همه این ها را می‌شود به طور کامل در شخصیتِ نقش اصلی داستان دید، دختری که در دو ویژگی‌ شگفتی و معصومیت خلاصه می شود‌ و چیزی ازجنس پوست و خون نیست، انگار که وجود مستقلی نداشته باشد و همواره برای حرکت محتاج ماجرایی است که برایش اتفاق بیفتد. نثرش هم کاملا دقیق و ظریف است ولی در مجموع انگار که چیزی درست نیست. با همه این حرف‌ها فکر می کنم که کتاب سرگرم‌کننده‌ایی از کار درآمده است، چیزی است شبیه نسخه معاصر Guerrin Meschino، پر از چیزهای خوب که البته فقط وقتی تکه تکه نگاهشان کنی خوب اند مثل مجموعه‌ایی از داستان های کوتاه و مثل همه مجموعه‌های داستان کوتاه یک چیزهایی دارد که به راحتی می شود ازشان گذشت. 

حقیقت ماجرا این است که فکر می کنم خودم را اسیر سبک خاصی کرده‌ام وباید به هر قیمتی شده از آن رهایی پیدا کنم: فعلاً تلاشم این است تا کتاب کاملاً متفاوتی بنویسم که کار سختی است؛ می‌خواهم که ریتم‌ها را بشکنم و جمله‌هایی که می نویسم آن آوای همیشگی را همچون قالب از پیش تعیین شده مشخصی که کلمات را در آن می ریزند نداشته باشند، می خواهم در عوض اینکه خودم را غرق در رنگ هایی بکنم که هیچ فامی ندارند، حقایق، آدم ها و چیزهای اطراف‌ام را ببینم. برای همین کتابی که می خواهم بنویسم برای‌ام بی نهایت جذاب تر از این یکی کتاب است. 

شاید تویی که همیشه تا نهایت به کارهایت وصلی و خودت را با آنها معنا می کنی دوست نداشته باشی چیزهایی را بشنوی که یک نویسنده با خصومت در باره یکی از کتاب هاش که دیگر به‌اش علاقه ندارد، می‌گوید . اما می بینی تو این توانایی را داری که همیشه عناصری را که بسیار از هم دورند را در یک جا جمع کنی و همه چیز را به حرکت درآوری، این قابلیت ویژه را داری که چیزها را سنتز کنی، قابلیتی که در میان بیشتر زن ها کمیاب است (کمیاب؟ خوب شاید که سنتزکردن فراتر از هر چیز، عطیه ای زنانه است). به هر حال تو با سرعتی چیزها را سنتز می‌کنی که مثلا ناتالیا نمی تواند، برای اینکه این مشکل اصلا برای او وجود ندارد؛ با اینکه اوهم مثل ما در دنیایی زندگی می کند که از هم پاشیده است ولی او در جهتی خاص و پرقدرت می بینید، زندگی می کند و خودش را بیان می کند. تو هم حس کرده‌ایی که دنیا دارد در‌هم می شکند و درحقیقت تکه‌هایی که آن را ساخته‌اند چقدر زیاد و و تا چه اندازه نامتجانس با یکدیگرند، ولی با آن پافشاری دلسوازنه‌ات همیشه کارها راه انداخته‌ایی. ولی برای من نوشتن به معنی قرار گرفتن در یک جهت مشخص، همه چیز را در یک سبد قرار دادن با علم به اینکه سبد های دیگری هم وجود دارد و دانستن این ریسک است که نتوانم همه ان چیزی را که دارم را بگویم. برای همین چیزها نوشته های من همیشه مسئله ساز است. 

قایق سفید را برایت خواهم فرستاد. نظر بی‌غرض، دقیق و سختگیرانه‌ات را می‌خواهم و خیلی روی آن حساب می‌کنم [...]. 

بیشتر برایم نامه بنویس و زیاد راجع به خودت برایم بگو. گرم‌ترین احترامات.

کالوینو


نامه کالوینو به الزا مورانته، تورین ۲ مارچ ۱۹۵۰ [+]

[۱] یکی از سه رمان واقعی کالوینو که در ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹ نوشت ولی هیچ‌ وقت منتشر نشد

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۲

Undertakers

یک جایی توی فصل اول سریال Six Feet Under برندا بر‌می گرده به نیت می گه که «خیلی هم الکی نیست که شماها خانوادگی تو کار کفن و دفن‌اید، چون عادت دارید هر حسی دارید رو می‌ذارید توی جعبه و زیر یک عالمه خاک دفنش می‌کنید تا مجبور نباشید راجع بهش حرف بزنید». از چند روز پیش که این رو خوندم همش یاد این حرف می‌افتم. انگار همه ماها تو کار کفن دفن‌ایم. همه ماهایی که با هم حرف نمی زنیم، که بلد نیستیم از خودمون با هم حرف بزنیم و همش با هم تعارف داریم تو کار کفن و دفن‌ایم. الان اگه من رو با خانواده ول کنند برای یک ماه راجع به همه چیز در کهکشان می تونیم حرف بزنیم بجز خودمون.

البته جواب نیت هم خیلی خوبه که می‌گه «این کارمون بهتر از شماست که هر لحظه رو این‌قدر آنالیز می‌کنید تا کوچکترین  تکه شادی هم ازش در بیاد و تموم بشه». در نهایت یک چیزی شبیه همان که صلح و آرامش از حقیقت بهتر است.

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۲

I'm lonely, Mister Lonely



۱. در بعضی ایستگاه‌های متروی نیویورک هستند آدم‌هایی که تنها با یک آی‌پاد و یک اسپیکر و یا  تنها یک وسیله‌ برای جمع کردن مقداری پول موسیقی اجرا می کنند، می رقصند، چیزی می خوانند. در روی زمین، در بعضی از جاهای مهم شهر هم آدم‌های دیگری هستند که لباس خاصی پوشیده‌اند و یا ظاهر خاصی دارند که با‌ آدم‌ها برای اندکی پول عکس می گیرند. در بوستون، می شود آدم‌هایی را دید که لباس‌های قرن هجدهم انگلیسی پوشیده‌اند و در سراسر نقاط تاریخی شهر می‌چرخند تا درآمدی کسب کنند. آدم‌پوش‌های (آدم‌هایی که ظاهری  شبیه آدم‌های تاریخی و یا شخصیت‌های داستانی دارند) معروف را می شود در لس آنجلس و یا در جنوب فلوریدا که پارک های بازی بزرگ دارند را هم دید. در جاهای دیگر دنیا هم حتما هستند آدم‌هایی که در لباس دیگران و با ظاهر آنها زندگی می گذرانند. این ها را برای این نگفتم تا شرحی بدهم از جاهایی که رفته‌ام بلکه خواستم بگویم که مواجه‌ام با تمام این آدم‌ها تقریبا همیشه یکسان یوده است، یک شادی لحظه‌ایی از دیدن آدمی که با محیط اطرافش نامتنجاس است و بعد ادامه دادن زندگی بدون توجه به آن. انگار که با چیزی غیر طبیعی برای لحظه‌ایی برخورد کنی که به راحتی می شود در مسیر طولانی زندگی روزمره ازش صرف‌ نظر کرد.




۲. آقای تنها دلش می خواست کس دیگری باشد، خودش نباشد، از خودش بهتر باشد، کاملاً در پوست آدم دیگری زندگی کند. آقای تنها می گفت از زمانی که یادش می آمده مایکل جکسون بوده. مایکل جکسون بود و در یکی از میدان‌های بزرگ پاریس برنامه اجرا می‌کرد، می‌رقصید و از آدم ها پول می‌گرفت. آنچنان طرفداری نداشت، آدم‌ها زیاد تحویل‌اش نمی گرفتند ولی او به کارش ادامه می‌داد. بیشتر از آنکه برای تامین مخارج زندگی نیاز به مایکل داشته باشد، برای تحمل خودِ زندگی نیاز به او داشت. یک روز در همان پاریس مرلین مونرو را دید. مرلین واقعی که نبود، دختری بود که می‌گفت از زمانی که بدنش فرم زنانگی گرفته مرلین بوده. مرلین برایش از خانه‌ایی گفت که در اسکاتلند دارند و  آدم‌های دیگری هم مثل آنها آنجا زندگی می کنند. برایش از بزرگترین نمایش روی زمین گفت که آدم‌های آنجا در تدارک آماده سازی‌اش هستند. نمایشی که تنها در آن خودشان، آدم‌پوش ها بازی می‌کردند.  مایکل همراه مرلین رفت، زندگی را هم شروع کردند، نمایش را هم انجام دادند ولی حقیقت ماجرا این بود که کسی برای دیدن نمایش‌شان نیامد. حیات آدم‌‌پوش ها به دیده شدن است. چه اهمیتی دارد که خودت باشی و یا نقش کس دیگری بازی را کنی وقتی کسی نگاهت نمی‌کند. کس دیگری بودن تنها یک مسئولیت اضافه روی دوش آدم می‌آورد که باعث می‌شود وقتی تنها هستی هم نتوانی تنهایی کنی. در تنهایی‌ات هم دونفری، برای خودت نیستی. برای همین آقای تنها مایکل را به کناری گذاشت و خودش همراه آدم‌ها شد تا در آن میان آنها گم شود. در بین انبوه جمعیت رها شد و در میان‌شان غرق شد. به قول آقا بوکوفسکی تنها بودن هیچ‌وقت چیز خوبی نیست. ممکن است گاهی حس خوبی داشته باشد ولی هیچ‌وقت چیز خوبی نیست. تنها بودن (Being alone) را می شود یک‌ کاری کرد حالا بماند که با تنهایی (Being Lonely) باید چه کرد.



پ.ن.: آقای تنها را به طور کامل اینجا ببینید و یا از اینجا بگیرید. آهنگ آقای تنها را هم اینجا بشنوید

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۲

و سپس هیچ‌کس نماند



مادر که رفت خانواده در هم‌شکست. معلوم نبود که مادر کجا رفته ولی از حرف های مکانیک که گفته بود کل ماشین را تعمیر ،صاف‌کاری و رنگ کرده، از پدر که نتوانست بعد از مکانیکی چند دقیقه هم پشت ماشین بنشیند و همین طور آن را پشت چراغ قرمز رها کرد، از نگاه های خیره الهاندرا به دریا، از مسافرت طولانی‌ پدر و دختر از شهری به شهر دیگر برای تغییر محیط زندگی، معلوم بود که مادر دیگر در میان‌شان نیست، در این دنیا نیست.  الهاندرا با پدرش خوب بود ولی مادر که نبود چیزی در زندگی‌شان خالی بود، مثل دیوارهای خالی خانه‌شان، مثل خانه بی وسایل، مثل اشپزخانهِ پدر که خالی از هرگونه هیاهو بود. مادر نیست ولی انگار که چشمش همه جا هست، مراقب کسی نیست فقط شاهد همه ماجراست، نگران است. مادر همان دوربین است که روی صندلی عقب نشسته است و رابطه پدر و دختر را ثبت می کند. مادر همان نمای‌های ثابت و طولانی است که وقت های تنهایی مرد را نظاره می کند، گوشه گیری های دخترش را در مدرسه جدید نگاه می کند، گریه های پنهانی‌اش را می بیند. مادر جایش را کم‌کم به خود بیننده می‌دهد و در نهایت این نگرانی و اضطرابی که از مجموع این همه نماهای طولانی و خالی ایجاد شده است، که بالاخره چه اتفاقی قرار است که بیافتد، در دل بیننده هم شکل می گیرد. کم‌کم مسیر زندگی پدر و دختر از هم جدا می شود. پدر آشپز است ولی دست و دلش آنچنان به اشپزی نمی رود. هر وقت که حوصله نمی کند همه کارها را رها می کند و روانه خانه می شود. هر روز بیشتر در پوسته خود فرو می رود ولی دختر تلاشش را می کند تا مسیر جدید پیدا کند، دوست های تازه بیابد بلکه به این زندگی خالی سر و سامانی دهد. دوست هایی که اول با شوخی و خنده الهاندروی خجالتی را به جمع خود راه دادند، گاهی وقت ها دستش انداختند، برایش داستان سرایی کردند و کم‌کم رابطه‌شان را بیشتر کردند. تا اینکه شبی همه این چیزها فرو ریخت. شبی که همه دور هم توی جکوزی نشسته بودند، سیگاری می کشیدند، می نوشیدند و از همه چیز حرف می‌زدند. دوربین هم آرام در گوشه‌ای نشسته بود و همه چیز را از یک نقطه ثابت نگاه می‌کرد. همان شبی که او دیگر نخواست در تنهایی گریه کند و خواست که خودش را دربرق چشمان کس دیگری ببیند. با یکی از دوستانش خوابید، هر دو تصمیم گرفتند که از این کار فیلم بگیرند و آن فیلم زندگی الهاندرو را که به‌خاطر مرگ مادرش به دوقسمت تقسیم شده بود به دو قسمت جدید تقسیم کرد. زندگی از فردا چیز دیگری بود. دیگر زندگی نبود، کابوس بود. خشونت دوستانش دیگر در حرف‌های‌شان مستتر نبود، حجاب ها فرو ریخته بود.

حقیقت ماجرا این است که ‌بعد از لوسیا تا حدود زیادی بیننده‌اش را غافل‌گیر می کند. با تمام اضطراب و دلهره‌ایی که در ابتدای داستان با آن همه نمای ثابت ایجاد می شود،‌ نیمه دوم چرخشی دارد که بیننده انتظارش را ندارد. چرخشی که آدم در آن بدون انکه درگیر موضوعات اجتماعی پیچیده شود و یا احساس کند که قهرمان داستان قربانی شرایط جامعه سخت جامعه شده است، خودش را در مرکز یکی از مهمترین موضوعات زندگی نوجوانان می بیند. بعد از لوسیا تا حدودی یادآور شکار است. شکار داستان آدمی بود که به ‌دلیل یک صحبت نا‌بجا در مظان اتهام سوء‌استفاده جنسی قرار می گرفت و سیل و پرخاش‌ها و خشونت ها نثارش می شد. داستان زندگی الهاندرا ترکیبی است از شکار و آزار و ا‌‌‌ذیت های مرسوم دوارن مدرسه (Bullying)‌.‌  روایتی که با تمام آن نماهای ثابت و طولانی‌اش بیننده‌ را طوری درگیر  خشونت ماجرا می‌کند که دنیای کابوس‌‌وار الهاندرا را به صورت کامل تجربه می کند. آدم بزرگ‌ها رفتارهای پیچیده‌تری دارند، حرف‌هایشان را سرراست نمی‌زنند به‌جایش کینه و نفرت در دل‌های‌شان پروش می دهند. در عوض از بچه‌ها می خواهند که ببیند و بگذرند، مثل آب روان که می اید و می رود. همه چیز را ببینید، تجربه کسب کنند و صبر کنند. ولی الهاندرا در زندگی‌اش به جایی رسید که دیگر چیزی برایش نماند. از پدرش که خجالت می‌کشید، در مدرسه هم دیگر جایی برایش نمانده بود. دیگر چیزی برایش نمانده‌ بود که بخواهد از آن بگذرد، آخرین چیزی که بود همین هوایی بود که در آن همه فشار تنفس می‌کرد. الهاندرا نمونه کوچکی است از روایت تلخی که این روزها زیاد اتفاق می افتد  (برای مثال این‌ را ببینید ). در نهایت الهاندراِ خجالتی و تنهای داستان شاید بهترین تصویر از یکی از مشکلات مهم این روزهای نوجوانان نباشد ولی اولین تصویر کامل ماجراست.


پ.ن.: عنوان براساس فیلم و سپس هیچ‌کس نبود ساخته رنه کلر است

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۲

پرنده ايى كه پا نداشت


هيچ وقت تا حالا داستان پرنده اى رو شنيدى كه پا نداشت. مى گن يك پرنده اى بود كه پا نداشت، براى همين دفعه اولى كه پرواز كرد ديگر هيچ وقت زمين ننشست. همين طور به رفتنش ادامه داد. روي باد مى خوابيد و تنها بارى كه روى زمين نشست مُرد. گاهى وقت ها پرنده هاى ديگه هم همراهش مى شدند. ولى اونها در ميانه هاى راه خسته مى شدند، رهاش مى كردند و او همچنان به راهش ادامه مى داد. منم مثل اون پرنده مى مونم، نمى تونم جايى و يا پيش كسى بند شم، بايد برم. 
ولى حقيقت ماجرا اينه كه اينها همه حرف چرته، اون پرنده هيچ وقت پرواز نكرده بود، اون پرنده همون روز اول مُرده بود. 


با اندكى دخل و تصرف از روزهاى وحشى بودن ساخته ونگ كار واى، ١٩٩٠ 

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

یوزپلنگانی که با من دویده‌اند



نمی شود کاری کرد، مسئله سن و سال نیست. مسئله بیابان هایی است که دویده است، راه‌هایی که رفته است. برای همین وقتی که می‌گویم می‌فهمم، حقیقتش این است که نفهمیده‌ام، یعنی فهمیده‌ام ولی میان فهم من با او به اندازه پهنای همان بیابان‌ها فاصله است.


پ.ن.: عنوان کتابی است از بیژن نجدی. عکس از مجموعه عکس های نیک برندت

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۲

تو در هیروشیما هیچ ندیدی، هیچ


مرد: تو در هیروشیما هیچ ندیدی، هیچ.
زن: چهار بار در موزه در هیروشیما مردم را دیدم که راه می رفتند.
مردم راه می رفتند، غرق در فکر، در میان عکس ها،
بازسازی می‌کردند، چون چیز دیگری نبود.
عکس ها، عکس ها، 
 توضیح می دادند، چون چیز دیگری نبود.
 خودم آدم ها را دیدم،
خودم هم در فکر غرق شدم، 
خیره به آهن سوخته، به آهن تابیده
 آهن لطیف همچون گوشتِ آدم.


ژاپنی ها تنها ملتی هستند که یک بار آخرالزمان را دیده‌اند. یک بار همه چیزشان خاکستر شده و باز از آن خاکستر برخواسته اند. برای همین است که بر خلاف هالیوود که همیشه در آخرین دقیقه، آخرین ثانیه همه چیز متوقف می شود و آدم ها همه خوشحال روانه خانه‌هایشان می شوند، ژاپنی ها گاهی اوقات همه چیزشان نابود می شود دوباره از اول شروع می شود (به طور مثل این). ولی حتی در همان زنده شدن دوباره، در همان برخواستن از خاکستر هم هزاران داستان نگفته است. درست مثل همان داستان افرینش در آغاز درخت زندگی. چیزی که در آن روزهای اول ناپیدا می‌ماند. داستان اولین‌ها، داستان هیروشیما عشق من


مرد: تو در هیروشیما هیچ ندیدی، هیچ
زن: بازسازی ها تا آنجا که می‌شد مثل واقعیت بود.
فیلم‌ها تا آنجا که می‌شد مثل واقعیت بود.
خیال‌پردازی های ساده،
که آنچنان‌ کامل بود که هر بازدید کننده‌ای را به گریه می انداخت.
من همیشه برای سرنوشتِ هیروشیما گریه می کنم
مرد: چه چیزی آنجا برای تو بود که برایش گریه می‌کنی؟
زن: فیلم های خبری را دیدم
تاریخ نشان داده است، از خودم نمی سازم،
از روز دوم بعضی گونه های زنده از عمق زمین بالا آمدند و از خاکسترها برخواستند
سگ ها همه جا در فیلم ها بودند
خودم دیدم
از روز اول
روز دوم
روز سوم
حتی روز پانزدهم
بعد گل ها همه هیروشیما را پوشاندند
این ها را ازخودم نمی سازم
هیچ‌کدام‌شان را
درست مثل خیالاتی که در عشق است
خیال‌هایی که هیچ‌ وقت فراموششان نمی کنی
برای همین من همیشه در خیال بودم
هیچ وقت هیروشیما را فراموش نمی کنم،
درست مثل عشق.


آخر الزمان ولی فقط یک بار اتفاق نمی افتد. هر بار که کسی می‌میرد، پیوندی می شکند خودش آخرش الزمان است. درست در همان زمانی که زوج عاشق داستان بدن‌هایشان از زیر خاکسترهای انفجار مشخص می شود و زن روایت‌هایی از روزهای اول هیروشیما نقل می کند، مرد به قلب خاطرات زن سفر می کند، حمله می کند. سفری که در هر دوسویش یک داستان روایت می شود. مگر نه اینکه شهر ها و آدم‌ها تفاوتی با هم ندارند. شهر همان آدم است در قالبی دیگر. زن هم همچون هیروشیما زخمی به بدن دارد که گاه به گاه سر باز می‌کند. هیچ کس به اندازه هیروشیما دردش را نمی فهمد و هیچ چیز به مثل روایت روزهای اولِ آن شهرِ به خاکستر نشسته حکایت بغض های فروخورده زن و عشق از دست رفته اش را تصویر نمی کند.


پ.ن.: پرویز کیمیاوی نقل می کرد که عادت داشته‌اند با شهید ثالث دیالوگ های هیروشیما عشق من به خصوص تو در هیروشیما هیچ ندیدی هیچ را در مکالمه‌شان به کار ببرند. زمانی که امانوئل ریورا برای جشنواره فیلم تهران به ایران آمده بود، در یکی از شب‌های بعد از جشنواره کیماوی و شهید ثالث او را در خیابان در انتظار تاکسی دیده بودند. در آن خیابان خلوت یک رفتگر شهرداری را پیدا کرده بودند، بهش مقداری پول داده بودند و یادش داده بودند تا برود جلوی ریورا و به فرانسوی بگوید تو در تهران هیچ ندیدی هیچ. پیرمرد تلاشش را کرده بود ولی نتوانسته بود جمله را کامل ادا کرد و از ترسش آن دو را که پشت درخت پنهان شده بودند نشان داده بود. آنها هم در حالی که می خندیدند جلو آمده بودند و خودشان را به ریورا معرفی کرده بود. او برای‌شان گفته بود که این‌قدر از حرف پیرمرد تعجب کرده که می خواسته در برگشتش به فرانسه به آلن رنه بگوید این‌قدر فیلمت در ایران محبوبیت دارد که آدم‌ها در کوچه و خیابان دیالوگ هایش را تکرار می کند. (از خلال سهراب خوانی های این چند وقت)