چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۲

شبی با برگمان - دهمین شب

پرسونا - ۱۹۶۶

آدم به یک جایی می رسد که دست به خودکشی می زند، نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند، نه! قید احساساتش را می زند(+). آدم به یک جایی می رسد که نه اینکه به این راحتی ها قید احساسش را بزند، بلکه احساساتش را حبس می کند و یک دیوار از سکوت رویش می کشد. ولی زندگی زیرک است، از سوراخ های دیوار رد می شود. آدم را پیدا می کند، حتی اگر سال‌ها طول بکشد. ولی اگر یکی باشد که نیمه دیگر آدم باشد و جایی بیرون دیوارِ سکوت هر طور که دلش می خواهد رفتار کند و دیگری هم آن داخل بنشیند به تماشایش زندگی بسیار آسان تر است. ولی حقیقت ماجرا این است که زندگی به این سادگی ها نیست، هر کسی تنها یک بار و یک جا زندگی می کند.



پ.ن.: لیو اولمان می گفت که ما راجع به آن صحنه‌ایی که صورت هایمان کنار یکدیگر می آمد چیزی نمی دانستیم. یک بار برگمان ما را با خود به اتاق تدوین برد و گفت می خواهم چیزی را نشان‌تان بدهم و ما تصویر صورت‌ها را دیدیم. من با خودم گفتم خدای من بی‌بی چقدر خارق‌العاده است. کاملاً معلومه که عصبیه. در همین حال بی‌بی با خودش فکر کرده بود که  لیو چطور تونسته این کار رو بکنه؟ چقدر عجیبه! و ناگهان ما هر  دو متوجه شدیم که این تصویر در واقع نیمی از هر کدام ماست، ترکیب واقعاً ترسناک بود. 

(+) جمله ابتدای متن منصوب به چارلز بوکوفسکی است ولی حقیقتش من هیچ منبعی برای تاییدش پیدا نکردم. شاید که واقعا برای بوکوفسکی باشد به هر حال من ننوشتمش.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۲

آرامش در میان طوفان


من واقعاً فکر می کردم که ممکنه توی این چند هفته گذشته بمیرم. این رو برای این نمی گم که بخوام تو رو تهدید کنم، حقیقت داره. این قدر غم‌زده و تنها بودم. مُردن این‌قدر ها هم سخت نیست. مثل هوایی که به آرامی از داخل اتاق مکیده می شه، علاقه به زندگی هم کم‌کم از من خارج می شد. وقتی که تو این طور حس کنی مردن دیگر آن‌قدر هم مسئله مهمی به نظر نمی یاد. هرگز به بچه‌ها فکر نکردم. حتی به ذهنم هم خطور نکرد که چه بلایی ممکنه بعد از مرگم سرشون بیاد. این‌قدر من تنها بودم. (جنوب مرز، غرب خورشید نوشته هاراکی موراکامی) 


این نوشته تا حدود زیادی حاوی داستان فیلم نور خاموش است



فیلم با تصویر خورشید در گرگ و میش سحر آغاز می شود که بعد از چند ثانیه کات می شود به داخل خانه. اول نمای بسته از پدر [یوهان]، بعد نمای بسته مادر [اِستر] و بعد تصویر بچه ها. همه چیز آرام است. نماها عمق تصویر فوق العاده ای دارند که شخصیت ها را به طور کامل از پس زمینه‌شان جدا کرده است. بعد صدا می آید. صدایی که انگار از جایی دیگر است. هر چه که تصاویر پر رنگ ولعاب و حرفه‌ای هستند، صداها شبیه کارهای تجربی و آماتور است. انگار که صدا و تصویر از دو دنیای متفاوت باشند، یکی از بیرون و دیگری از درون آدم ها. پدر می‌گوید که می خواهد برود سر کاری، مادر هم می گوید که بچه ها را به جای دیگری می برد. غذا تمام می شود، مادر و بچه ها آماده رفتن هستند ولی پدر همین طور سر جایش نشسته است. تصویر ثابت است و پدر را که روی صندلی نشسته نشان می دهد. مادر به او نزدیک می شود، دستش را می گیرد و می گوید مدتی همین جا بنشین تا حالت بهتر شود، چرایش معلوم نیست ولی پدر می نشیند. مادر می رود و خانه خالی می شود. دیگر هیچ صدایی نیست، بجز صدای تیک‌ تیک ساعت. یوهان ناگهان از جایش بلند می شود، صندلی اش را بر می دارد، نزدیک در می گذارد و رویش می ایستد. تصویر همچنان ثابت است. تنها تا شانه های مرد پیداست. معلوم نیست که مشغول چه کاریست. جوری ایستاده که اگر طنابی از سقف آویزان بود می توانست خودش را دار بزند. ولی مرد مشغول کار دیگری است، ساعت را خاموش می کند. صدا قطع می شود. سکوت کامل. دنیای بیرون از حرکت می‌ایستد. مرد سر جایش بر می گردد. تصویر همین طور مدتی ثابت می ماند تا همه چیز به همان تعادل سابق باز گردد و راه به دنیای درون مرد باز شود. شانه های مرد ناگهان شروع به لرزیدن می کنند و گریه اش قطع نمی شود. دوربین هم به طور همزمان به سمتش حرکت می‌کند. حالا می شود به دنیای مرد وارد شد، هیچ چیز دیگری بین ما و یوهان نیست.  



دو نیمه نور خاموش هر کدام با صحنه‌ای از غذا خوردن آغاز می شوند. اولی با طلوع خورشید آغاز و دومی با غروب آن تمام می شود. نمیه اول داستان گوست، بازیگوش است. داستان آن‌قدر ها هم پیچیده نیست، یوهان عاشق زن دیگری [ماریانا] شده است. اِستر هم ماجرا را می داند، از همان ابتدا هم می دانسته ولی در طول این بیشتر از دو سالی که از ماجرا می گذرد هیچ نگفته است. تنها به یوهان گفته است که دوستش دارد. نه از آن دوست داشتن‌هایی که بخواهد خودش را ثابت کند تا بلکه یوهان به کانون گرم خانواده بازگردد، بلکه یک جور پاک و بی ریا بدون هیچ گونه چشم داشتی. نیمه اول فیلم آزادانه در زمان می چرخد. می شود همه آن اتفاق‌ها تنها خاطراتی باشند که یوهان به یاد می آورده و دو نمیه داستان به مثابه دو روز پشت سرهم باشند. یا اینکه همه آن اتفاق‌ها، همه صحبت هایی که یوهان با آدم های مختلف پیرامون این موضوع می کند واقعا به طور خطی اتفاق افتاده باشد. در هر دو صورت آن چیزی که درون یوهان از نیمه‌ اول تا نیمه دیگر فیلم اتفاق می افتد سال ها طول می کشد. نمی تواند تصمیم بگیرد که همان‌طور که دوستش گفته جرات داشته باشد و برود به دنبال ماریانا و یا اینکه به حرف پدرش گوش کند و این میل را که به نظرش تنها در درونش می جوشد را رها کند و به کانون خانواده بازگردد. ماریانا را واقعا دوست دارد، این رو می شود از آرامشی که در حضورش هست فهمید. از آن بوسه‌ی آرام یک دقیقه ‌ایی. از آن آرامشی که در هنگام درآوردن لباس هایشان موقع خوابیدن با هم دارند. برای همین وقتی که می خواهد برای آخرین بار با ماریانا خداحافظی کند و رابطه شان را برای همیشه پایان دهد دوربین برای اولین بار شروع به لرزیدن می کند. دوربینی که تا آن لحظه در سکون کامل بود شروع به حرکت سریع می کند. یوهان ناگهان دلش برای بچه هایش به شور می‌افتد، بدون هیچ دلیل خاصی و تا پیدایشان نمی‌کند و پیش‌شان نمی‌نشیند دلش آرام نمی گیرد. فیلم بی شک یادآور برخورد کوتاه، یکی از مدرن‌ترین کلاسیک های تاریخ است. همان طور که آدم های برخورد کوتاه در عین ظاهر آرام‌شان درونی آشفته داشتند، این جا هم همانطور است. ولی آن جایی که برخورد داستان را زمین می گذارد و زوج فیلم را از هم جدا می‌کند و می گذارد تا هر کدام‌شان در تنهاییش با خود از در صلح برآید، نیمه دوم نورِ خاموش داستان را برمی دارد و ماجرا را ادامه می دهد. اِستر و یوهان قرار است که بعد از غذا به جایی بروند، کسی دم در سراع یوهان را می گیرد. ماریانا برای انجام کاری سراغ یوهان فرستاده است. این را بعد تر ها اِستر در حالیکه در ماشینِ در حال حرکت‌اند می فهمد. اول فکر می‌کند که همه چیز تقصیر ماریاناست. ولی یوهان صادقانه برایش تعریف می کند که او هرگز نتوانسته ماریانا را فراموش کند و همچنان به دیدنش ادامه داده است. اینجاست که اِستر دیگر می شکند و آن چیزی که از ابتدای داستان مشخص بود را بر زبان می آورد. بی خود نیست که همه جا در فیلم عمق تصویر کاملا به چشم می خورد. این آدم‌ها از همه چیز جدا شده اند، از خانه‌هایشان، از طبیعت، از دنیا. با همه چیز بیگانه شده ‌اند. این را اِستر هم فهیمده است که می گوید ما قدیم ها این طور نبودیم ولی الان انگار دیگر جزئی از دنیا نیستیم. اِستر دیگر طاقت نداشت، از ماشین پیاده شد. زیر باران، کنار یک درخت آن‌قدر گریه کرد که قلبش از کار ایستاد.




پزشک گفت که ایست قلبی باعث مرگش شده ولی معلوم نیست که چرا قلبش ایستاده است، آخر پزشکی همه چیز را نمی داند. دکتر راست می گفت پزشکی نمی داند که قلب آدم می تواند از فشار تنهایی بایستد. اِستر مُرد، بدنش را شستند، موهایش را شانه کردند، لباس مرتب بهش پوشاندند و برایش مرثیه خواندند. زندگی یوهان به یکباره خالی شد و دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست آن را به حالت تعادلش باز گرداند. هیچ کس بجز ماریانا. ماریانا آمد تا اِستر را برای آخرین بار ببیند. هر چه باشد او بیشتر از هر کس دیگری تنهایی اِستر را می فهمید. برای خداحافظی اِستر را بوسید و قطره اشکی به یادگار برروی گونه‌اش گذاشت. بوسه‌اش از آن دسته بوسه های بین سفید برفی و شاهزاده نبود، بوسه‌ایی بود از جنس تنهایی برای راه یافتن به قلب تنهای اِستر، برای دمیدن اندکی زندگی به داخل آن کالبد بی روح. مثل ستاره‌هایی که سال ها پس از مرگ‌شان از نورشان می شود در این کهکشان لایتناهی پیدایشان کرد، ماریانا هم اِستر را در اعماق تنهایی تاریکش پیدا کرد. یک نفر بیرون از اتاق ساعتی را که یوهان از کار انداخته بود به کار انداخت. جهان دوباره شروع به حرکت کرد، اِستر از خواب بیدار شد، ماریانا رفت، آفتاب غروب کرد.

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۲

یک دانه بادام تلخ


۱. «دل‌ام يک دوستیِ ناخواسته می‌خواهد، که با هم راه برويم، که با هم سيگار بکشيم، که با هم حرف نزنيم ...» 
(+)

۲. من یادم هست که آخرِ فیلم را می خواستم طور دیگری بسازم. آخر وقتی زوج پیر فیلم اسباب‌کشی می‌کردند، باران شدیدی می‌آمد و پیرزن سرما می‌خورَد و می‌میرد. ولی آیدین آغداشلو حرف خوبی به من زد، گفت: وقتی زندگی به این تلخی است است که دیگر لزومی ندارد مرگ را در آن نشان بدهی، از مرگ هم بدتر است. (سهراب شهید ثالث درباره طبیعت بی‌جان)

۳. یادنامه سهراب شهید ثالث چند وقتی است که از کتاب های بالینی‌ام شده. کتاب پر است از  نوشته های درباره استعداد، نوآوری ها و توانایی‌های شهیدثالث ولی به غیر از این‌ها تصویر خود این آدم هم هست. آدمی خوش قلب و در عین حال خیلی زود رنج بوده، ولی مهمتر از همه رفیق بوده است با آدم ها. از میان حرف های مختلف، حرف های آیدین آغداشلو از آنهایی بود که بیشتر دوست داشتم. آغداشلو از تلفن های نیمه شب شهید می گفت که ساعت ها طول می کشید، از احوال همه می پرسیده، حتی از احوال آن پسرک یک اتفاق ساده و زوج پیر طبیعت بی جان، برای‌شان پول هم می‌فرستاده. گفت که این آدم فقط رفته بود از ایران و گرنه نبریده بود از اینجا و فکرش همیشه اینجا بود. شهید تلخ بود و بی اعتماد که برمی گشت به دوران کودکی‌اش ولی هر وقت که راجع به این چیزها حرف می زدیم مراقب بود که از این تلخی زیاد به گپ و گفت های‌مان نفوذ نکند که به دوستی‌مان صدمه ای نزند. آغداشلو می گفت نمی دانم از اینکه این چیزها را می نویسم خوشحال می شود یا که نه. اگر خوشش نیاید که به خوابم می آید و با اخم نگاهم می کند و من هم یک جوری از دلش در می آورم، اگر هم که دوست داشته باشد هم که می خندد  و من هم شاد می شوم که راضی شده است. یک مصراعی در ذهنم باقی مانده که نمی دانم از کجا، که می گوید«ریاضت‌کش به بادامی بسازد»  من هم به همان یک دانه بادام تلخ می ساختم اگر می ماند.


یادنامه شهید ثالث را از اینجا بگیرید. این نوشته قدیمی را هم راجع به شهید ثالث اگر خواستید بخوانید.

پ.ن.: عکس بخشی از اثر مرگ سهراب شهید ثالث - ۱۰ تیر ۱۳۷۷ – شیکاگو، از مجموعه "به روایت یک شاهد عینی" آزاده اخلاقی

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

زیر نور شمع


می‌خوام از یادتون رفته باشم، از شهرتون رفته باشم، از اتاق‌تون رفته بودم، از تخت‌تون رفته باشم، از دل‌تون از یادتون رفته بودم. بعد؟ هیچ‌چی.. شما بمونید و یه آینه. می‌خوام از تو اون آینه هم رفته باشم.
می‌خوام از دست‌تون رفته باشم..
(+)


این چند خط دیروز به یک بهانه ای دوباره یادم آمد. یادم آمد که این خط ها برایم بیشتر از چند کلمه است، یک عالمه حرف و خاطره است. خاطره‌هایی که دیگر دارند از آن شکل فعال‌شان خارج می شوند تا بروند و یک جایی در بایگانی حافظه خاک بخورند. خاطره هایم دارند کم کم می شوند شبیه آن صحنه های معروف بری لیندون که در نور شمع فیلم برداری شده بودند. کوبریک از آن لنز زایس مخصوص استفاده کرده بود تا آن صحنه ها را در نور کم با جزئیات زیاد ثبت کند ولی در عوض عمق تصویر از بین رفته بود، مثل نقاشی های قرن هجدهم پرسپکتیو معنایش را از دست داده بود. خاطره های من هم دارند به یک سری عکس هایی تبدیل می شوند که جزئیاتی زیادی دارند ولی دیگر عمق ندارد، زنده نیستند. دارد می روند که یک جایی برای خودشان در کنار عکس های دیگر آرام بگیرند.


اینجا یکی از آن صحنه های بری لیندون را ببینید. راجع به ساخته شده بری لیندون هم  اینجا را ببینید

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۲

از خوشی های آنها تا خوشی های ما


یک پیرمردی بود در حرفه خبرنگار، یک بار دیوید لاک (جک نیکلسون) را دید نشسته است روی نیکمتی در یک جایی شبیه پارک. گفت بیا برایت قصه زندگیم را بگم تا حالت بهتر شود. نما کات شد به یک جایی شبیه شمال آفریقا، آدم های سیاه مشغول مراسمی بودند. آدم ذهنش می رفت به داستان پیرمرد ولی هنوز چند ثانیه هم نگدشته بود که دوید لاک سر و کله اش توی صحنه پیدا می شد. داستان پیرمرد نبود، داستان دیگری از زندگی خود لاک بود. پیرمرد در دنیای شلوغ لاک گم شده بود، داستانش مانده بود برای تماشاگر که خودش بسازد و ازش لذت ببرد. سرگئی لوزنیتسا هم برای همین اسم فیلمش را گذشته خوشی من، گذاشته است تا هر کسی آن طور که دوست دارد داستانش را برای خودش بسازد و لذتش را ببرد. 
خوشی من روایت سفر گئورگ راننده کامیون جوانی است، سفری از روز روشن به درون کابوسی تاریک. در ابتدای سفر، آنجا که هنوز همه چیز روشن و واضح است، پلیسِ بین راهی کامیون را نگه می دارد، صرفاً قصد اذیت دارد تا بلکه از این راه پولی به جیب بزند. ولی حواس شان به زنی راننده پرت می شود، گئورگ هم فرصت را غنیمت را می شمارد، مدارکش را بر می دارد و به کامیونش بر می گردد. ولی دیگر در کامیون تنها نیست، پیرمردی صندلی کناری را اشغال کرده است و برای خودش جا خوش کرده . این که پیرمرد کیست و از کجا آمده و به کجا می خواهد که برود معلوم نیست، اهمیتی هم ندارد. پیرمرد حاضر است در عوض مسافتی که با کامیون می خواهد برود برای گئورگ قصه زندگی‌اش را تعریف کند، ولی مگر کسی از او خواسته بود که این کار را بکند ولی این هم آنچنان اهمیتی انگار ندارد. گئورگ عجله دارد، می خواهد که هر چه سریع تر از مهلکه بگریزد و وقت چانه زدن با پیرمرد را ندارد راه می افتد، پیرمرد هم شروع می کند داستانی از سال های دور، از سال های جنگ تعریف کند. داستانی از شقاوت و بی رحمی آدم ها. پیرمرد تعریف می کند که چطور در یک لحظه همه چیزش و مهم تر از همه اسمش را به خاطر لذت دیگران از دست داده است. دیگر نه کسی است نه جایی دارد که به آن برگردد، پیرمرد آواره دنیاست. پیرمرد همان طور که آمده بود ناگهان ناپدید می شود. این که پیرمرد کجا رفت و آیا دوباره قرار است برگردد هم انگار اهمیتی ندارد، آن چیزی گه مهم است راه و روشی است که پیرمرد نشان‌مان داده است. 
فريتز لانگ يك بارى راجع به ام گفته بود، كه دوست نداشته همه صحنه های قتل را نشان دهد. گفت که با نشان ندادنش  هر کسی بدترین نوع از خشونتی را که به نظرش می رسد را تجسم می کند و با این کار همه همدستش می شوند و داستان کسالت بار نمی شود (+).  لوزنیتسا هم همين شيوه را دارد، حتی يك گام هم از اين فراتر می رود. نه تنها تكه های كوچك داستان را حذف می كند تا بيننده خودش داستان سرايی كند، حتی گاهی وقت ها حلقه های اتصال زنجير فيلم نامه را هم از هم پاره مي كند تا بيننده اش هر طور كه دوست دارد كل داستان را شكل دهد. هر طور كه می پسندد اين كابوس پر از شقاوت و بی رحمی را تصور كند، درست به مثابه همان ماجرای فيل در تاريكى. قصه پيرمرد شروعی بود بر مجموعه قصه های در هم تنيده كه داستان را پيش می برند. قصه اول یاد بیننده می داد که باید داستان سرای خودش باشد و در این كابوس تيره‌ رها شده تا آنطور كه خودش دوست دارد دنيايش را بسازد. گاهى اوقات نوری بر بعضي صحنه‌ها تابیده می شود، يك تكه هايی از جهان روشن می شود، ولی هر کسی بايد خودش تصميم بگيرد كه آن چيزي كه در دل تاريكى كشف كرده چيست. در نهایت این وابسته به قدرت درک خود آدم است که اجازه دهد تا تصاویر زیبا و در عین حال ترسناکِ فیلم آرام آرام در پیش چشمش دنیای جدیدی را شکل دهد و تبدیل به موجود ترسناکی شود که به طور غیر قابل باوری ویرانگر است. بی شک خوشی منِ لوزنیتسا فیلم بزرگی است، همان طور که زوياگینتسف گفته است یکی از قدرتمندترین فیلم های زمان ماست (+).

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

تصویر دوم - تو کجایی؟

متشکرم

-همین. دیگر چیزی پشت این کارت پستی نیست. چرا، یک کلمه چاپی بی رنگ و رمق نیز هست: KODA. درواقع این یک کارت پستی هم نیست. این یک عکس است، عکسی از صورت تو. حتماً ژیرار این عکس را از تو گرفته. من خیال نمی کنم ژیرار کاری را بکند و خیال نکند آن کار شاهکار است. حقیقت این است که عکاس با این عکس موفق نشده هیچ بعدی از موضوع را تعریف کند. چون موضوع را اصلاً نمی شناسد؟ به اصطلاح کتاب حساب دوم ابتدایی این عکس عکسی‌ست که عبارت از تو نیست. آن عکسی که حافظ فقط از دست های تو در وقت خواندن نامه من گرفته و برایم به آمریکا فرستاده بود خیلی بیشتر خود توست تا این عکسی که ظاهراً صورت تو را به آدم نشان می دهد. این عکس را فرستاده بودی که من از تو نفرت کنم؟ چرا پشت عکس فقط نوشته است متشکرم؟ حتماً این عکس همراه نامه‌یی برایم داده بودی. ولی حالا این عکس جداست. تنهاست. نامه اش معلوم نیست کدام یک از این نامه هاست که دست زمان ترتیب تاریخی آنها را به هم ریخته است. من نامه های تو را دارم می سوزانم چون همیشه از این که چیزی برای پنهان کردن داشته باشم نفرت داشته‌ام. فاش بودن را با همه ضررهایش غالباً پذیرفته‌ام. بیا گذشته ها را اگر دوست داریم در آینده ها تکرار کنیم. در آینده ها زنده کنیم. قراول آثار گذشته بودم دلخوشی بی‌ربطی‌ست. بگذار این گذشته، و آثارش، به این معنا و صورت، اصلا وجود نداشته باشد. این عکس را هم می سوزانم.

شبْ یک شبْ دو، بهمن فرسی


پ.ن.: این نوشته بطور عجیبی به یک سری دلایل بی دلیلی در من با این یکی گره خورده است

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۲

تصویر اول - لباس هایمان کجاست؟

۱. دیگر تو مرا بُردی. چقدر نشستیم و چه با هم گفتیم واقعاً یادم نیست. من فقط صدا می شنیدم. صدایی دور، گاهی جوابی می دادم. جوابی گنگ از ته چاه و نگاه می کردم. نگاهی بی قصد و مقصد، و تو را بیشتر برهنه می دیدم. کسی این را نخواهد فهمید. ما برهنه شدیم و آغاز کردیم. میان من و تو وقتی برهنه نیستیم همه چیز ساکن است. وقتی برهنه آغاز می کنیم بعدا می توانیم پوشاننده ترین پوشاک‌مان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آنها پوشیده آغاز می کنند، سال ها پوشیده ادامه می دهند، و همین که برهنه می شوند همه چیز تمام می شود. یا این که برهنه آغاز می کنند، اما آغازی میان‌شان روی نمی دهد، آن وقت هر کس لباس خودش را می پوشد و هر کدام به راه خود می روند. 

۲. وارد می شویم. پشت در، همین که می دانیم دیگر چشمی نمی تواند ما را بپاید، تب آلود و مرتعش جذب هم می شویم. اگر در این جذب و جذبه تمام نقطه های تن من و تن تو بر هم قرار نگرفته باشد، این دیگر گناه تلخ طبیعت، خطای زشت طبیعت است که همه فرم‌های تن تو با همه فرم های تن من قالب گیری نشده است. ولی من با وجود گناه‌ها و خطاهای طبیعت پر از توام. در تو حل شده ام و تو را در خودم جاری ساخته‌ام. بگذار طبیعت اشتباه‌ کار باشد، و اشتباه هایش را مکرر کند.


شبْ یک شبْ دو، بهمن فرسی

پ.ن.: این را هم ببینید

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۲

از آدم ها و دوربین ها


سفید پوستان سال به سال ما را از قبایل ابا و اجدادی خود بیرون راندند تا آنجا که ما را مجبور کردند تنها در باریکه زمینی در شمال رودخانه لاپلات زندگی کنیم. حالا می خواهند همان باریکه زمین را نیز که شکارگاه ملت سرخ پوست و منبع تغذیه‌اش هست را هم از دستش بگیرند. زنان و کودکان ما از گرسنگی خواهند مرد، اما من به سهم خود ترجیح می دهم در میدان جنگ بمیرم تا از گرسنگی. "پدر همه"  [رییس جمهور] برای ما هدیه می فرستد و از ما می خواهد تا اجازه دهیم راه تازه ای از سرزمین ما بگذرد. اما از طرفی دیگر فرمانده نظامی سفید پوست را می فرستد تا قبل از اینکه ما جواب دهیم زمینی را که باید معبر آن راه باشد را به زور از ما بگیرد. ابر سرخ از روسای قبیله سیوکس، نشست صلحِ دژِ لارامی ۱۸۶۶ 
سفید پوستان به ما قول های زیادی دادند ولی تنها یکی را عملی کردند. قول دادند که زمین های ما را بگیرند و همه آن را گرفتند. ابر سرخ، پیش از مرگ ۱۹۰۹

عماد اولین دوربینش را وقتی که آخرین پسرش به دنیا آمد خرید. خودش می گفت که این قدر زخم های روحش زیاد شده که دیگر فرصت خوب شدن ندارد. هنوز زخم های قدیمی خشک نشده زخم جدیدی روی آن می آید و می ترسد که زیر بار این همه فشار همه چیز را یادش برود. برای همین فیلم می گیرد تا جلوی فراموشی اش را بگیرد. پنج دوربین شکسته روایت پنج سال فیلمبرداری پیوسته عماد است. فیلم های عماد همه چیز را نشان می دهد از زندگی و زن و فرزندانش تا مبارزه پیوسته اهالی دهکده کوچک عماد برای پس گرفتن زمین هایشان از زیر دست شرکت های شهرک سازی اسرايیل. مبارزه ایی که دیگر جزئی از زندگی آدم هاست ولی نه آنطور که به شیوه های مرسومش یاد می شود، برای همین هم روستا و اهالی اش در طول این پنج سال تبدیل می شوند به یکی از عناصر مقاوت در سواحل غربی رود اردن. آدم ها از جاهای مختلف دنیا به کمک شان می آیند، اسرائیلی ها کمک شان می کنند تا از شرکت های ساختمان سازی به دادگاه شکایت کنند و در نهایت مقدابری از زمین های‌شان را پس بگیرند . در تمام این مدت عماد با دوربینش مشغول فیلم برداری است. دوربین هایش یکی بعد از دیگری در اعتراضات به دلیل برخورد گلوله، گاز اشک آور و یا سنگ می شکنند ولی عماد هر بار یک دوربین جدیدی پیدا می کند و خودش را پشت آن پنهان می کند و دنیا را از زاویه دوربینش می بیند و روایت می کند. 


ولی گذر از پنج دوربین بدون در نظر گرفتن جفت ناموزونش، نگهبانان، شاید کار چندان درستی نباشد. .شش نفر از روسای سابق سازمان جاسوسی شین بت از بیشتر از چهل سال فعالیت های‌شان می گویند. از دوره های مختلف تاریخ، از مشکلات‌شان با یهودی های تندرو و یا فلسطینی ها. از روزهای بعد از جنگ ۶۸ تا آن چیزی که دیدگاه‌شان از آینده است. آدم هایی احمق نیستند، گرم و سرد روزگارشان را چشیده اند و این‌قدر بالا و پایین رفته اند که فهمیده باشند کشتن راه حل مسائله شان نیست و مشکلی از مشکلاتشان را حل نمی کند. نگهبانان از یک زاویه دید کلی به شیوه مستند های خبری خودش را آرام آرام برای بیننده اش باز می کند و ایده هایش را نشان می دهد. شاید که پنج دوربین فیلمی باشد که به دلیل فرم ساده‌اش و نزدیکی اش به زندگی آدم ها بیشتر به دل بنشیند. ولی در حقیقت هر دو فیلم در یک سطح قرار می گیرند و علیرغم همه تفاوت هایشان هر دو  سر از جای مشابهی در می آورند، تصویر یکسانی را نمایش می دهند و در نهایت ترکیب دید نزدیک و جزئی پنج دوربین به همراه نمای کلی‌ نگهبانان، پنجره جدیدی می سازد که می شود آینده را از آن بهتر دید.


پ.ن.: پنج دوربین شکسته را می توانید از اینجا بگیرید

**نقل قولها از کتاب «فاجعه سرخپوستان آمريکا»، نوشته دی براون، ترجمه محمد قاضی

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۲

 آری، برای کسانی که بین غسّال‌خانه و گور در حرکت اند، دنیا به آخر می‌رسد. برای آن‌ها دنیا جدا از مرگ هر هفته، جمعه‌ها، غروب‌اش، یک‌بار دیگر آن زمان می‌میرد. (+)

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۲

شهرهای نامرئی ساختمان های نامرئی زندگی های نامرئی

الان بیشتر از آدم هایی که در کل تاریخ بشر مُرده اند آدم زنده توی دنیا هست، ولی تعداد مُرده ها داره هر روز بیشتر می شه و بالاخره یک روزی می رسه که دیگه جایی برای دفن هیچ مرده ایی نمی مونه. شاید که بهتر باشه برج هایی زیر زمین بسازیم برای دفن مرده ها. برج ها می تونند زیر همین برج هایی باشند که برای آدم ها زنده است. می شه آدم ها رو ۱۰۰ طبقه زیر زمین دفن کرد، می شه کلاً یه دنیا برای مرده ها زیر دنیای زنده ها ساخت.


فوق العاده بلند و بیش از حد نزدیک ساخته استفان دالدری، ۲۰۱۱