یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۱



آدم است دیگر با خودش قرار می گذارد که بعدالظهر آخرین روز هفته را برود یکی از همین سینما های نزدیک خانه و Compliance را ببیند. حالا نه اینکه برای تفریح و سرگرمی باشد، چون Compliance از اول هم قرار نبود که فیلم سرگرم کننده ای باشد. فیلمی از سینمای مستقل آمریکا که به گفته خودشان از یک ماجرای واقعی آمده است. همه چیز در یک فضای خیلی معمولی اتفاق می افتد، در اتاقک عقبی یکی از همین رستوران های زنجیره ای. جایی که هفته ای یک بار معمولاً آدم ازش گذر می کند. یک تلفنی هست که در تمام طول فیلم دارد صدایش می آید و یا حداقل حضورش حس می شود و همین طور که می گذرد حضورش انگار همه جا را فرا می گیرد و حتی حای نفس کشیدن هم برای آدم نمی گذارد. تلفن هیچوقت قطع نمی شود و صدایش انگار ‍ همه را تسخیر می کند. صدا خودش را افسر پلیس معرفی می کند و یکی از صندوق دارهای رستوران را به دزدی متهم می کند. داستان که پیش می رود، صدا کم کم از آدم ها داستان می خواهد به روش های مختلف دخترک را محبور به اعتراف کنند. تویِ بیننده نشسته ای آنجا در وسط سالن سینما و هی می خواهی که بلند شوی و فریاد بزنی مگر نمی بینید حقیقت را، مگر نمی بینید که همه اینها یک جور بازی است. ولی فریادهایت را در دلت می زنی چون می دانی که به کسی نمی رسد. چون آنجا یک پرده بزرگی است که اگرچه بر اساس یک واقعیت  دارد چیزی را روایت می کند ولی واقعیتی است که از تو فاصله زیادی دارد و هرچه باشد داستانی است که پیش از این ها اتفاق افتاده است. می نشینی آنجا و هر بار که صدای درون تلفن چیزی می گوید نفست را حبس می کنی . می بینی که چطور داستان در تکه های کوچک حقیقت که آدم ها ناخواسته از همدیگر مخفی می کنند پیش می رود. که چطور زندگی آدمی در طول چند ساعت در همین گشایش ناتمام حقیقت به جهنمی تبدیل می شود. می بینی چطور یک آدمی که ظاهرش عادی است و همه چیزش عادی است و خانواده  دارد و پدر مهربانی به نظر می رسد از پشت همان گوش تلفن آدم ها را به هر کاری وا می دارد. تویِ بیننده مدام منتظری که ساعتت بگذرد و فیلم به انتهایش نزدیک شود بلکه این کابوس تمام شود. داستان بالاخره به انتهایش می رسد ولی انگار تجربه اش فراموش نمی شود. انگار که تو هم مثل تمام آن آدم های توی فیلم همدست بوده ای با آن صدا و کارهایی که انجام داده است. انگار که تو هم در ویرانی زندگی آن دخترک معصوم داستان بی تقصیر نبوده ای. 

ترس های خصوصی در مکان ها عمومی

سال پیش همین موقع ها این را نوشته بودم راجع به سکوتی که در رابطه های راه دور است. هنوز هم گاهی اوقات که به آن سکوت ها فکر می کنم ، به اینکه یک وقتی سرت را وسط زندگی یک سری آدمی که می شناختی وارد کنی و ببینی که جایی نداری در زندگی شان و در حرف هایشان. هنوز هم گاهی این فکر ها یک عرق سردی روی پیشانی ان می آورد. چند روز پیش ها کسی را دیدم که بیشتر از ده سال بود که ندیده بودمش. آنچنان رفاقتی بین مان نبود آن قدیم ها، دوست نزدیکِ دوست نزدیکی بود و در این رفاقت های گروهی همدیگر را می دیدیم. بعد تر ها که بهش فکر کردم چند خاطره ای ازش یادم آمد ولی بیشتر برای یک دوره زمانی خاص بود که در یادم مانده بود. بعد از آن دوره از زندگی مان ناپیدید شده بود، همانطور که یک باره آمده بود یک باره هم رفت. وقتی که دیدمش به آدمی که پیشم بود گفتم که این آقایی را که الان آمد من احتمالاً می شناسم، او هم گفت که قیافه اش آشناست و پیشنهاد داد که برویم برای احوالپرسی که من گفتم نه مطمئن نیستم و قضیه را مختومه کردم. ولی چند دقیقه بعدش گفتم که دروغ گفته بودم، گفتم که آن آدم را از همان دقیقه ای که دیدمش شناخته بودم ولی حوصله احوالپرسی نداشتم. با خودم فکر می کردم که بروم بگویم که چه، که من را یادت هست از آن زمان های دور. که از آن زمان ها تا این روزها چه اتفاقاتی در زندگی مان افتاده است که ما را اکنون کنار هم اینجا قرار داده است. ولی یکی چیزی در دلم بود که می خواست برود و آن احوالپرسی بی حاصل را شروع کند. انگار که بخواهد آن سکوت نگفته ای که آن وسط بود را بشکند. الان ممکن است که بتوانم هزار دلیل برای کار خودم پیدا کنم ولی آن موقع خیلی پیچیده فکر نمی کردم. دلم می خواست که آن کار را بکنم در حالیکه حتی آن موقع هم می دانستم که نتیجه خاصی ندارد. ما تنها دو اسم آشنا بودیم برای همیدگر، نه بیشتر. اتفاق خاصی هم قرار نبود بعدش بیافتد، ولی بالاخره بلند شدم. خودم را معرفی کردم، یادش نبود ولی گفت که قیافه ام آشناست که خوب جوابی بود در خور ادب. نشانی که دادم یادش آمد ولی خوب همین. چیزی خاصی بعد از آن نگفتیم و بعداز چند جمله حرف های مان تمام شد و سکوت جای همه چیز را گرفت. همه چیز کمتر از یک دقیقه طول کشید و من برگشته بودم روی صندلی ام تا بار آن سکوت را با خودم نبرم.


پ.ن.: عنوان فیلمی است از آلن رنه

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - چهارمین شب



حقیقت، حقیقت ناب چیزی است که آدم را می خراشد و زخم می زند و راز چیزی نیست جز سنگینی حقیقتی که زخم هایش را زده است و حالا یک جایی مانده گار شده است.



دیگر شب ها

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۱

You Ain't Seen Nothin' Yet


۱. بهرام بيضايی يک نمايشنامه اى دارد به نام گمشدگان. يک سرى افرادى از ده كوچكى به سفر حج رفته اند و حالا بعد از يك سال بازگشته اند و هر کدامشان با خود تجربه ای از این سفر آورده اند. افراد ده بر این باورند که هر کس از سفر خانه خدا بر می گردد آدم دیگری شده است، پاک و رستگار شده است. در ميان افراد به حج رفته شخصی است به نام يوزباشى كه از ملاكين ده است. يوزباشى خيلى دلش با حج نبوده ولی بنا به رسم و رسوم رفته است. چيز خاصی به كسى نمى گويد از هرچه كه برسرش در سفر رفته. ولى هر بار كه كسى ازش سوالى مى پرسد و يا زيارت قبول مى گويد، هر بار که با خودش تنها می شود با خودش فكر مى كند كه اين چه سعادتى بود كه مى بايد در سفر حج نصيبش مى شده كه اكنون نشده است. با خودش فكر می كند كه آدم چه تغيير باید در این سفر می کرده.

۲. رفته بودم مسافرت. سال پیش هم تقریباً رفته بودم همان جا. اما امسال حال و روزم شبیه بنجامین باتن بود وقتی بعد از مدت ها به خانه برگشته بود. " چيز جالبى هست در بازگشت به خانه. همه چيز همانطور مثل سابق است، بوها همان بوهاست، حس ها همان حس های قبلى است و آدم ناگهان متوجه مى شود تنها چيزى كه عوض شده است خودش است." چند هفته دیگر هم دارم می روم یک مسافرت دیگر که دو سال پیش هم رفته بودم. جالبش برایم این است که احساس می کنم نسبت به آن آدمی که دو سال پیش آن مسافرت را رفته بوده تغییر چندانی نکرده ام. یک چیزهایی آن پایین ها عوض شده است. یک چیزهایی شکسته و تمام شده. یک چیزهایی در حال شروع شدن است. ولی انگار همه چیز همان جور به روال سابق است.

۳. لیلیان هلمان یک باری گفته است که "آدم ها عوض می شوند ولی فراموش می کنند که به همدگیر بگویند". من یک چند وقت زیادی است که دارم به این جمله فکر می کنم. با خودم فکر می کنم که آدم ها به این راحتی ها تغییرات خودشان را نمی بینند. آدم معمولا تصورش این است که خودش یک جایی ایستاده است و این تمام دنیای اطراف است که در حال تغییر است. ممکن است اگر خوب به زندگی اش در یک بازه زمانی طولانی نگاه کند تغییراتش را ببیند ولی در کوتاه مدت بعید است. حتی خیلی وقت ها که ظاهری هم تغییر می کند با خودش تکرار می کند که هنوز آن زیر ها آدم سابق است، که هر وقت بخواهد می تواند همان آدمی بشود که بوده، که هیچ چیز در واقع عوض نشده است. برای همین است که آدم کم کم شکل ظاهرش می شود و یک باره می بیند که آدم دیگری شده است ولی این دیدن خیلی طول می کشد.

۴. ما دوست داريم كه برايمان قصه بگويند و همانطور كه در كودكی به قصه ها گوش مي داديم به انها گوش دهيم. ما داستان واقعی درون کلمه ها را تخیل می کنیم و اين كار را با جايگزين کردن خودمان با شخصيت اصلی داستان انجام می دهیم و وانمودمی کنیم به اینكه مي توانيم او را بفهميم چون می توانيم خودمان را بفهميم. ولی اين يك جور فريب است. ما تنها برای خودمان وجود داريم، شاید بعضی وقتها کورسویی از اينكه واقعاً كی هستيم داريم ولی در نهايت هيچ وقت نمی توانيم مطمئن باشيم كه خودمان را شناخته ایم و هر چقدر كه زندگیمان جلو می رود بيشتر و بیشتر برای خودمان تار و کدر می شویم، و بيشتر و بيشتر نسبت به تنقضاتمان هشيار می شويم. هيچ كس نمی تواند مرز ورود به يك فرد ديگر را رد كند تنها به اين دليل ساده كه هيچكس نميتواند به خودش دسترسی كامل پيدا كند. (اتاق در بسته - جلد سوم از سه گانه نیویورکی نوشته پل استر)


پ.ن.: عنوان فیلمی است از آلن رنه

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

شبى با برگمان - سومين شب



ديوارى اگر باشد، ديوارى محكم كه آدم را از گزند هرگونه درد و مصيبتى حفظ كند، زندانى مى شود كه آدم را از هر چيزی كه رنگ و بویى از خوشبختى دارد نيز وا مى دارد و تا آن ديوار هست، تا ديوار فرو نريخته است آدم حتی خودش را هم به طور كامل نمى بيند.


دیگر شب ها

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

سه روز با ژان

 


یک فیلم هایی هستند که می خزند. یعنی کارشان این است که آهسته آهسته به یک صورت خزنده ای از زیر پوست آدم وارد آدم می شوند. این جوری هاست که آدم نشسته است و دارد فیلم را می بینید و هی مدام با خودش فکر می کند که این فیلم چرا اینقدر طولانی است و چرا تمام نمی شود. هی مدام به ساعتش نگاه می کند و بی تاب است که فیلم تمام شود تا از در سالن سینما بیرون برود.در نهایت هم یک چند تا بد و بیراه به تمام عوامل فیلم و خودش بدهد که چرا عمرش را تلف کرده و نشسته چیزی به این کسل کنندگی را دیده است. همه این ها می گذرد و یک چند روزی بعد از همه ماجرا آدم یک دفعه می بیند که همین طور بی هوا دارد به صحنه هایی از فیلم فکر می کند. بعد می بیند که یک ماه گذشته و یک روز صبح از خواب که بیدار شده همین طور بی هوا یاد آن فیلم مزبور افتاده و همین فرایند در دوره های مختلفی برای آدم تکرار می شود تا اینکه آدم متوجه می شود که از این چیرها گریزی نیست و آن چیزی که زره زره و به آهستگی وارد آدم شده بود حالا جزئی از اوست.
زندگی ژان دیلمان یا به طور دقیق تر ژان دیلمان، شماره ۲۳ که دو کومورس، ۱۰۸۰ بروکسل، یکی از همان فیلم هاست. زندگی ژآن ماجرای پیچیده ای ندارد. مادر خانه داری که با فرزند نوجوانش زندگی می کند. شب ها با هم شامی می خورند و گاهی اوقات هم بعد از شام گشتی در خیابان ها می زنند. ولی در کنار این سادگی چیزی در زندگی شان است که آن را منحصر به فرد می کند، زندگی شان کامل است، بی عیب است، تمام عیار است. در دنیای آدم ها چیز بی عیب وجود ندارد، بنابراین آدم اگر بخواهد چیز کاملی بسازد باید از دنیای آدم ها فاصله بگیرد. در کنار آدم ها زندگی کند ولی با آدم ها زندگی نکند. باید زندگی اش را آنقدر کوچک کند که بتواند ریز ریز جزئیاتش را کنترل کند. تا بتواند روی همه چیز تسلط کامل داشته باشد. ولی خوب این کار زندگی آدم را فوق العاده محدود می کند. چیزی که در تمام مدت ۲۰۰ دقیقه فیلم روایت می شود داستان سه روز از زندگی ژان است. این سه روز ماجرای خاصی را در بر نمی گیرد، صحبت های زیادی را هم در بر نمی گیرد. همان زندگی معمولی یک زن خانه دار است. ژان بیشتر وقتش را در پشت میز آشپزخانه می گذراند. در آشپزخانه هر چیز سر جای خودش است. برنامه غذایی هر روز هفته معلوم است و تغییر نمی کند. هر چیزی که استقاده می شود، سریعاً به محل اولیه اش بر می گردد تا نظم آشپزخانه و در نهایت نظم خانه و در واقع نظم زندگی ژان حفظ شود. ژان با پسرش سلویان شب ها شام می خورند و کمی صحبت های روزانه می کنند. ژآن هر بار به پسرش می گوید که نباید در موقع غذا خوردن چیزی بخواند. بعد از غذا کمی موسیقی گوش می دهند و بعضی وقت ها بیرون می روند.
همه این ها خوب است، همه چیز ایده ال به نظر می رسد. ولی در دنیای آدم ها چیزی واقعاً کامل نیست، در نهایت پوسته کاملی دارد و درونی شکننده. برای همین یک روزهایی زندگی ژان خیلی راحت می شکند. آن زندگی که مثل یک گوی بلورین آنقدر صیقل داده شده که بی عیب دیده شود با تلنگری از جا در می رود. با کوچک ترین ضربه ای متلاشی می شود. حالا ممکن است که آدم بعضی چیزهای کوچک را تحمل کند، ولی یک وقتی می بیند که همین طور یک چیزهای کوچکی کنار هم قرار می گیزند که شالوده زندگی را از پای در می آورند. یک وقتی می بینید صدای اقتادن قاشقی روی زمین، یاصدای ناگهانی زنگ  در که نشان از آمدن مشتریی دارد  چه طور همه چیز را ویران می کند. در یک لحظه هایی، اصولی که زندگی ایده ال را آدم بر اساس شان ساخته بوده از یک طرف، زندگی واقعی پر از عیب و ایراد هم از طرف دیگر آنچنان فشار می آورند که آدم را به سوی یک جور جنونی سوق می دهند. آن جاست که آدم با خودش فکر می کند که حضور خودش، ذات بودنش باعث بی نظمی است، چیزی است که نمی گذارد زندگی به کمال برسد. ممکن است این جنون لحظه ای باشد، ولی در آن لحظه هر چیزی می تواند اتفاق بیافتد. همانطور که ژان در آن لحظه مشتریی را که در خانه اش بود را کُشت و مابقی روز را روی میز نهار خوری بی حرکت نشست و به زندگی اش نگاه کرد.


ممکن است این ۲۰۰ دقیقه بدون ماجرا و صحبت برای آدم به سختی بگذرد، ولی تا مدت ها تصویر ژان دیلمان پشت آن میز آشپزخانه از خاطرش پاک نمی شود.

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱

After all, there's nothing but fear reflected in your sword.
When you dodge, "I'm afraid of getting cut".
When you attack, "I'm afraid of cutting someone".
Even when you try to protect someone; "I'm afraid of letting them die".
Yes, your sword only speaks to me of absurd fear.
That's not it.
What's neccesary in a fight isn't fear.
Nothing can be born from that.
If you dodge, "I won't let them cut me".
If you protect someone, "I won't let them die".
If you attack, "I'll cut them".
Well can't you see, the resolve to cut you reflected in my sword?


Bleach anime series (E31)

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

شبی با برگمان - نخستین شب

بحران - ۱۹۴۶

بندر - ۱۹۴۸

تشنگی - ۱۹۴۹


گذشته همان چیزی است که حال ما را به آینده وصل می کند. ممکن است که جایی در پس و پشت ذهن پنهانش کنیم، ممکن است که یک گذشته خیالی بسازیم. ولی به هر حال گذشته چیزی است که هست، در حال امروز ما و در فردای ما



دیگر شب ها