دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۱

Lacrimosa


امروز حرف می زدیم، بعد گفتم وقتی آدم در جریان چیزی است باورش نمی شود که زمان می گذرد. باورش نمی شود که بعد ترها چیزها عوض می شود. گفت که اولش همیشه همین جور است، درد دارد، سخت است. ناگهان یاد آن صحنه آفرینش درخت زندگی افتادم، یاد آنجا که همه چیز گریان است. چند وقت پیش ها برای دوستی نوشتم که آن صحنه اول درخت رندگی را یادت هست، در آن لحظه شروع خلقت، همه چیز گریان است ولی بعدش زندگی شروع می شود. شاید همه چیزهای خوب اولش غریبند.

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۹۱

روزی روزگاری در کُندی


Aren't most suicides intended to punish someone else?



هر بار که دلم می خواهد روزی روزگاری در آناتولی را دوباره ببینم، تنها چیزی که باعث می شود ، تردید به سراغم آید و سُستم کند، زمان طولانی و ریتم کُند فیلم است. ولی همین کُندی دقیقاً ابزاری است که نوری بیلگ سیلان کارگردان فیلم  استفاده می کند تا به هدفش برسد. فیلم  با دو ماشینی که در دل شب در جستجوی جسدی در بیابان هستندشروع می شود. مجرمی هست که قرار است راه را نشانشان بدهد ولی هر بار آدرس اشتباهی می دهد. بازرسی که عصبانی است و فکر می کند می داند که باید با مجرم چگونه رفتار کند تا به حرفش بیاورد. سربازرس بی حوصله ای است که فقط منتظر است تا ماجرا تمام شود و صبح برگردد سر کارش. دکتری هست که حرفی نمی زند، آنجا نشسته کنار مجرم و منتظر است. همه اینها را که بگذاریم کنار هم و یک ریتم خوبی به فیلم بدهیم می شود یک فیلم جنایی که سوال این می شود که مقتول کجاست و انگیزه چیست و ماجرا از چه قرار است. ولی آقای سیلان که دنبال یک ماجرای معمولی نیست، برای همین است که فیلم کند است.باید ساکت بود صبر کرد و دید که چگونه شب می گذرد و روز فرا می رسد. چگونه آدم هایی که کسب و کارشان با مرگ در ارتباط است در پس و پشت ذهن شان در تلاش برای بیرون کشیدن زندگی هستند. در خلال آن شب طولانی آدم ها شروع می کنند تا قالب هایشان را رها کنند. از دعواها و سر و صداهای اولیه بازپرس که بگذریم، آدمی ازش می ماند که دلش دنبال خانواده است. موقعیت خاصی نیست، شرایط بحرانی هم نیست ولی همان بحث های تیکه و پاره ای که سربازرس با دکتر گاه و بی گاه انجام می دهد، هر دو شان را تکانی می دهد. کم کم دکتر بی حرف از آن جامهء طبابتش خارج می شود و آدم می شود. آدمی با آرزو ها و آرمان های بزرگ تر از اطرافش و دوباره که به شکل دکتر برایمان در می آید دیگر آن دکتر سابق نیست. سر بازرس هم از مقامش جدا می شود و آدمی می شود با دردهای آدم های معمولی، که در یک لحظه در جلوی دکتر می شکند. داستانی که داشته برای دکتر تعریف می کرده به یک باره واقعیتی می شود در جلوی چشم هایش که نمی تواند تحملش کند و خرد می شود و در چند ثانیه دوباره به خودش باز می گردد. مجرمی که اگرچه بر همه محرز است که مجرم است و کسی را کشته و حتی زنده زنده دفن کرده ولی اینقدر هنوز انسان هست که بشود کمکش کرد، بشود دید که چرا این کار را کرده، بشود قضاوتش نکرد. همه این ها در کنار هم نتیجه صبری است که موقع دیدن فیلم حاصل مان می شود. آدم هایی که شاید برای مان آشنا باشند، شاید تیپ های شناخته شده ای باشند ولی هرکدامشان دنیایی دارند برای خودشان، هر کدامشان به نوعی در تلاشند تا زندگی کنند.

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۱

همیشه دارم حرف می‌زنم. همیشه دارم خاطره تعریف می‌کنم. وقتی که نمی‌توانم حرف بزنم، چندجا چندچیز چندجور می‌نویسم. مهم نیست که چی و با چه کیفیتی، فقط باید بنویسم. و این، یعنی که من، درون من، هرگز آرام نیست، و دارد با یک چیزی می‌جنگد. هرکسی عذاب خودش را به دوش می‌کشد، و ما از عذاب نهان هم خبر نداریم. حتی اگر چیزی شنیده باشیم، باز هم وقتی دیگری روی خاک سرد می‌افتد، شرح واقعی عذاب نهانش را با خود می‌برد. دی‌‌روز عصر، وسط شلوغی نمایش‌گاه علی‌رضا، به این فکر کردم که وقتی روی خاک سرد افتادی، افتادی! همه‌چیز با تو تمام می‌شود. پس نگران نباش.
حس آن صورتی که هیچ‌چیز درش نیست، حسی که حتی شبیه مرگ نیست، شبیه زندگی نیست، شبیه هیچ‌چیز نیست، آن صورت خالی؛ فقط قهرمان‌ها هستند که جراتِ آن صورت خالی را دارند؛ کسانی که آگاهانه و خودخواسته، می‌توانند قبول کنند، و کنار بیایند، و دیگر سکوت، سکوت، سکوت. (+)




حالا که یک دوره در زندگی ام تقریباً دارد تمام می شود، دلم می خواهد بشینم و یک عالمه بنویسم از تمام چیزهایی که در سرم می گذرد. ولی حرف هایم اینقدر تلخ است که خودم هم دوستشان ندارم. به اندازه کافی این چند وقت اطرافیانم را با تلخی آزرده ام، دیگر دلم نمی خواهد این کار را بکنم. باید به سبک در حال و هوای عشق یک درختی پیدا کنم و تمام حرف هایم را در گوشش زمزمه کنم. یک چند روزی پیشش بنشینم  و حرف بزنم. بعد به گرگ درون نهیب بزنم که دیگر بس است بیا برویم.




دارم به شتاب‌ها فکر می‌کنم. به این که چه‌طور ترمز بگیرم. چطور ریتم‌ام را بیاورم پایین. چطور کُندی کنم یک‌چندی. مچ خودم را بگیرم جاهایی که تند می‌روم، جاهایی که اصرار دارم، جاهایی که زیادم، آدم‌هایی که فیلان. (+)


عکس از اینجا (+)

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

یک عالمه فیلم خوب در دنیا هست که من ندیده ام و می خواهم ببینم. یک تعداد زیادی آدم هستند که من اصلا نمی شناسمشان ولی کارهایشان بسیار درخشان است و من دوست دارم که وارد دنیایشان شوم. ولی مهم تر از آن یک سری آدم هایی هستند که من همیشه منتظرم تا چیز جدیدی بسازند، همانهایی که حتی خبر ساختن کارشان خوشحالم می کند. همان هایی که هر وقت احساس می کنم زندگی دیگر خیلی تنگ و تاریک است، به خودم می گم که ناراحت نباش، نترس هنوز فلان کار فلانی را ندیده ای، هنوز چیز های خوب توی این دنیا است. یکی شان همین آندره زویا گیستینف.
یک روزی بود که در آن دانشکده ای که ستون های بلندی داشت مشغول پرسه زدن بودم که عزیزی آمد و گفت فلانی جشنواره یک فیلم روسی آورده که اسمش بازگشت است، میایی برویم ببینیم. گفت که نمی داند چه جور فیلمی است ولی گفته اند فیلم خوبی است. رفتیم صفش شلوغ بود ولی عصر جدید بزرگ بود و جا رسید به همان و رفتیم و فیلم را دیدیم. بعد از فیلم من آنقدر هیجان زده بودم که همین طور حرف می زدم و او چیزی نمی گفت و من هم بعد از مدتی ساکت شدم و هرکدام رفتیم سراغ کارمان. ولی این همیشه در دلم ماند که ازش بپرسم که چه فکر می کرد آن وقت. بعد تر ها یک روزی زنگ زد که امشب سینما چهار بازگشت دارد و ببین. دیدم و کلی شاد شدم. چند وقت پیش ها تبعید می دیدم، یادش افتادم و برایش نوشتم که فلانی امروز تبعید دیدم و به یادت بودم. چند روز پیش ها داشتم النا می دیدم و باز همه این خاطره ها آمد پیش چشمم، خواستم برایش باز بنویسم که دوباره در من جریان پیدا کردی، که دلم برایت تنگ شد. ولی تردید آمد، که تو چه می دانی که الان کجاست، که چند سال است از احوالش آن چنان خبری نداری. که شاید این کلمه ها تنها مفهوم های بی معنی باشند در برابرش. تا اینکه دیروز نامه ای ازش رسید. همین طور بی مقدمه، بعد از مدت ها. گقته بود که مجبور شده به دلیلی گذشته اش را مرور کند. که آنروزهامان را یادش آمده. گفت که آن روزها دیگر در حال امروزش جریان ندارد .ولی دلش نمی خواهد که فراموششان کند. یک شادی خوبی پیچید توی دلم، چندید بار از بالا تا پایین نامه اش را خواندم، بعد یاد جیغ های ایوان، آن پسرک کوچک ِ بازگشت افتادم. یاد آن قایقی افتادم که رفت و آن پسرها ایستادند به تماشایش، ایستادند و قایق رفت، ایستادند و قایق رفت، ایستادند و قایق رفت.

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 1st Night



با اینکه بیشتر از نیم قرن در این دنیا زندگی کرده بود ولی ذهن آلیس هنوز مثل پرندهء آزادی آماده پریدن بود .خنجر را که در موزه دید، توجهش به تیغه اش جلب شد، فکرش رفت پیش آن جنگجویی که صاحب خنجر بوده. نه آن کسی که خنجر را برای دسته زرین نشانش با خود حمل می کرده، بلکه آنکه قبل تر از او وقتی خنجر دسته چوبی معمولی داشته، برای جنگ ازش استفاده می کرده. فکرش رفت پیش آن جنگجوی سیاه چشمی که در میدان نبرد قدر جنگ را می داند. همان که می داند  چه مبارزه ای ارزش جنگیدن دارد. داشت به جنگجو فکر می کرد، دیدش که یک باری وسط میدان نبرد نشسته، خنجر و شمشیر و دیگر ابزار آلات جنگی اش را گذاشته در کنارش و وارد کارزاری که به نظرش ارزش جنگیدن ندارد نمی شود. آلیس دلش می خواست همانجا وسط میدان نبرد، روی خاک ها روبرویش بنشیند و در آن چشم های سیاهش غرق شود ولی یک دفعه به خودش آمد و دید که وسط موزه است. دلش هنوز دنبال آن چشم های سیاه بود برای همین باز به خنجر خیره شد تا رد آن چشم های سیاه را دوباره پیدا کند.

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 2nd Night



الکس که از بالای پله ها به پایین نگاه کرد جوانکی را دید که به صفحه تلفنش خیره شده بود. بعد یک دفعه فکر کرد که جوانک چقدر شبیه خودش است. انگار همین خودش بوده که چند دقیقه پیش روی پله ها نشسته بوده و داشته به تلفنش نگاه می کرده. چند دقیقه پیش ترش الکس دنبال کاری در شرکت بود که پیغامی روی تلفنش گرفته بود. پیغام چیز خاصی نبود، حتی شاید یک خط هم نبود ولی آنچنان سکوتی در خود داشت که الکس احساس کرده بود تمام صداهای عالم در جاذبه سیاه چاله ای بلعیده شده است. احساس کرده بود که دیگر نمی تواند در آن فضا بایستد، دیگر نمی تواند فشارش را تحمل کند. باید برود و یک جای کوچکی بشیند، یک جایی که له نشود. برای همین پله های اظطراری شرکت را پیدا کرده  بود و همین طور روی پله ای نشسته بود. به آن پیغام یک خطی خیره شده بود تا بلکه بتواند صدایی هر چند ناچیز بشنود، شاید که دریچه امیدی برایش بشود. ولی دیده بود که خبری نمی شود بعد با خودش فکر کرده بود کاش زمان و مکان در همین جا متوقف می شد. کاش حالا که صداها رفته اند یک جوری زمان هم در جایی در فضا بایستد و تکان نخورد. بعد خودش را جمع کرده بود و شروع کرده بود تا پله ها را بالا رود. ولی وقتی از بالای پله ها خودش را دید که باز دارد به صفحه تلفنش نگاه می کند، یک دفعه متوجه شد که انگار واقعاً زمان و مکان برایش ایستاده است.

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 3rd Night


کتاب نو یک جوری غریب است، وحشی است. با آدم دوست نیست. آدم مجبور است که چند وقتی دستش بگیرد، چندین صفحه اش را بخواند، چند جای انگشت بر روی صفحه هایش بگذارد تا باهاش دوست شود. ولی خوب کتاب دست دوم این جور نیست، کسی قبلاً راه را باز کرده. اثر انگشت هایش را مثل نقشه راهنما گذاشته تا آدم راحت تر بتواند با کتاب دوست شود. فوری انس بگیرد، زودی خودمانی شود. برای همین هم بود که ویل غیر از کتاب خواندن، عادت داشت که به عنوان تفریح در کتابِ دست و دوم فروشی های شهر هر روز چرخی بزند و کتاب ها را زیر و رو کند. اینقدر درآمد داشت که بتواند کتاب بخرد، ولی آپارتمان بیست متری اش نزدیک فرودگاه در کویینز بهش این اجازه را نمی داد که بتواند تمام کتاب هایی که دوست دارد را داشته باشد. برای همین بیشتر کتاب ها را روی کتاب خوان دیجیتالش داشت ولی خوب مجبور بود یک جوری ولعش نسبت به کاغذ را فرو نشاند. برای همین هر روز در بین کتاب های دست دوم پرسه می زد. اینقدر این کار را کرده بود که دیگر می دانست هر کدامشان این هفته چه کتابهایی را آورده و چه کتاب هایی را فروخته. مغازه دارها هم دیگر می شناختندش، می نشستند و با هم گپ و گفتی می کردند. ولی یک مغازه ای بود که برایش فرق داشت. کتاب هایش صاحب نداشت، همین طور کنار خیابان بود، قسمتی از کتاب فروشی اصلی. برای همین عرصه کتاب ها برای خودش تنها بود، جایی برای تاختن به هر جا که دلش می خواست. آن روز هم همین طور داشت در بین کتاب ها برای خودش بالا و پایین می رفت که چشمش به کتاب آشنایی خورد. کتاب پر بود از جنگ و خون و با آن لهجه جنوبی اش خاطره فراموش نشدنی را دلش به جا گذاشته بود. ورق زد تا رسید به اوایل فصل پنجم، آنجا که پسرک ماجرا وارد کافه می شود ولی هیچ کسی محلش نمی گذارد و برایش تره هم خورد نمی کند. ویل تازه داشت در کتاب غرق می شد که سنگینی نگاهی را در پشت سرش حس کرد. جوانی داشت از پشت سرش کتاب را دید می زد. تا ویل به خودش آمد که از جوانک بپرسد در جستجوی چیست، دید راهش را کج کرده و خودش را به چیز دیگری مشغول کرده. ویل هم چیزی نگفت، رفت داخل مغازه و بعد از چند دقیقه برگشت. جوان را پیدا کرد و کتاب را بهش داد و گفت، من هر هفته همین موقع ها اینجام. خوندیش برام پس بیار. 

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 4th Night


تاتسویا ناکاتا تنها یک آرزو در زندگی اش داشت و آن هم این بود که شینوبی باشد، می خواست که در سرزمین نینجا ها زندگی کند. ولی خوب عوضش آشپز شده بود و در یک مغازه رامِن فروشی کوچک در تقاطع خیابان پنجم و دوازدهم کار می کرد. خاطرات کودکی اش پر بود از تصاویر آدم هایی که در موقع غذا خوردن چاپ استیک هایشان در هنرهای رزمی استفاده می کنند و حریفانشان را شکست می دادند. برای همین هر بار که چوب هایش را بر می داشت تا غذای مشتری را آماده کند تلاش می کرد که این کار را با مهارت هرچه بیشتر انجام دهد. با خودش فکر می کرد که شینوبی ها هم رامِن دوست دارند، بالاخره اونها هم میان به مغازه ما سر می زنند بعد وقتی استعداد من رو ببینند من رو با خودشون می برند.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 5th Night



فرقی نمی کرد، از یک جا بعد به هر چیزی که در موزه نگاه می کرد فقط یک چیز می دید. ترکیبی از مجسمه مومی آن پیرزنِ کارگر مزرعه، چهره آن دخترک را که انگار لباس رسمی پوشیده بود برای مراسم یکشنبه صبح کلیسا، آن مرد سیاهی را که قیافه اش شبیه فردریک داگلاس بود و به نظر می رسید که جزء اولین سیاه هایی بوده است که زمین دار شده بود و خواسته است که یک جایی یک عکس رسمی از خودش ثبت کند. قیافه آن پیرمرد دیگری که چهره اش خیلی معلوم نبود ولی در سرکار ازش عکس گرفته بودند و چند عکس دیگر. ولی همه این ها تنها پوششی بود تا آن نوشته ای را که پشت آن ها روی دیوار بود، از یاد ببرد. نوشته روی یک پلاک سفید نوشته شده بود ولی هرچه تلاش می کرد تصویرش یادش نمی آمد. انگار که از ذهنش پاک شده بود. انگار که یک نوشته ممنوعه ای باشد و به محض اینکه خوانده می شود، از حالت حروف خارج شده و صدایش وارد سرِ آدم می شود. صدایش همچنان در سرش می پیچید ولی هرچی تلاش می کرد تنها چیزی که یادش می آمد یک پلاک خالی سفیدِ روی دیوار بود. آمد بیرون از نمایشگاه و روی نیمکتی که کنار در بود نشست. مجسمه بزرگی روبرویش بود که حتی دلش نمی خواست برود و ببیند که مجسمه چیست. همانجا نشسته بود و به صدای توی سرش گوش می داد. صدای یک بار دیگر گفت، این خیلی بدِ که آدم روحش و جسمش متعلق به یه آدم دیگه باشه. من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی. بعد یک دفعه یادِ یه جمله دیگری افتاد که چند وقت پیش همین طور شده بود. از روی صفحه کامپیوتر سُر خورده بود و وارد ذهنش شده بود و یک صدای آشنایی همین طور تکرار کرده بود که انگار همه دنیا یه بعدالظهر یکشنبه است، نه جایی داری که بری و نه کاری داری که بکنی و باز پیش خودش تکرار کرد که من می تونم تمام روز راجع به این موضوع برات حرف بزنم ولی تو حتی نمی تونی طعم وحشتناک ماجرا رو حس کنی.

یکشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 6th Night


این طور نبود که لیز طراحی کردن را دوست داشته باشد و یا حتی استعداد خاصی در طراحی داشته باشد. ولی هر چه بود تکلیف مدرسه بود و باید از بازدید آن روز یک سری طراحی انجام می دادند. آن روز هرچه که به زره هایی که برای نمایش گذاشته بودند خیره شد نتوانست خودش را راضی کند که چیزی بکشد. با خودش فکر کرد که آخر طراحی کردن از چیزی که اینجاست و ثابت است وهیچ چیز اطرافش حرکت نمی کند چه لذتی دارد، چه فایده ای دارد. آدم بهتر است برود سراغ یک موجود زنده. حداقل می شود امید داشت که در آنها می شود موقعیتی را یافت که کس دیگری قبل تر ندیده.

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 7th Night


تام نشسته بود توی اتوبوس و چشمانش را به هر سو می چرخاند. دنبال چیز خاصی نبود، چشمانش همین طور الکی پرسه می زد. داشت به تصویری که از صندلی های اتوبوس در شیشه نقش بسته بود نگاه می کرد که مردی را در انتهای تصویر دید. مرد داشت مستقیم به چشم های تام نگاه می کرد. تصویرش شفاف نبود ولی تام سایه نگاهش را حس می کرد. چشمانش را دقیق کرد تا مرد را بهتر ببیند ولی ناگهان ماشینی رد شد و تصویر مرد ناپدید شد. ماشین که گذشت شد مرد برگشت. چند بار که این ماجرا تکرار شد، تام با خودش فکر کرد که چه موجود رقت انگیزی است این تصویر در آینه. هیچگونه استقامتی از خودش ندارد، به هر بادی که می گذرد از پا در می آید و دوباره باز می گردد. خوب تر که به مرد نگاه کرد، احساس کرد که نمی تواند ببیند مرد کجا نشسته است. تصویر جایی میان آسمان و زمین به پایان می رسید و هیکل نیمه مرد همانجا تمام می شد. با خودش باز فکر کرد که انگار این موجود حتی پایی هم بر زمین ندارد. انگار که به هیچ جا وصل نباشد، استقامتی نداشته باشد. واقعاً که موجود ضعیفی است، موجود رقت انگیزی است. اتوبوس داشت به تونلی تاریک نزدیک می شد و تام با خودش فکر کرد که خوب است که به زودی از شر این موجود ضعیف خلاص می شود و دیگر لازم نیست همنشینی اش را تحمل کند. دیگر لازم نیست سایه آن نگاه را بر خودش ببیند. ولی ته دلش از این ماجرا واقعاً خوشحال نبود. می دانست که آن مرد جزئی از وجودش است. هر چقدر هم که می خواست کتمانش کند و همان جا بیرون تونل رهایش کند، می دانست که این طور از هم جدا نمی شوند. این طور تنها برای مدتی پنهان می شد و باز روز دیگری به سراغش می آید. اتوبوس که وارد تونل شد مرد رفته بود ولی تام می دانست که جای دوری نرفته است. پیش از آنکه اتوبوس به توتل برسد تام دستش را گرفته بود و پیش خودش نشانده بودش.

جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 8th Night


حوصله هیرویوکی از درخت ها سر رفته بود، برای همین تصمیم گرفته بود که از پارک بیرون برود. دلش نمی خواست در خیابان یا خانه هم باشد، برای همین آمده بود به موزه. با خودش حساب کرده بود که همیشه نود و نه درصد آدم ها که می روند و مصر را می بینند، بعدش هم می روند سراغ مجسمه های رومی  و یا نقاشی های اروپایی. برای همین همیشه در قسمت هنرهای آسیایی به خصوص آسیای میانه یک جاهایی پیدا می شود که خلوت باشد، که کسی نباشد. تازه اگر خیلی خلوت باشد می تواند برود و زیر آن طاق نصرتی معبد هندی که چند وقت پیش کشف کرده بود بنشیند. طاقی در راهرو کوچکی قرار داشت که طبقه دوم را به چند گالری کوچکی که در طبقه سوم قرار داشتند وصل می کرد. با خودش فکر کرده بود که می رود و همانجا برای خودش در یکی از گوشه های آن راهرو کوچک کز می کند. همین طور که داشت از راهرو هایی که در احاطه تعداد قابل توجهی مجسمه بودای در حال مراقبه بودند می گذشت، چشمش به مجسمه یک راهب هندی افتاد. راهبِ نقشه بسته بر سنگ سفید آرامش عجیبی داشت. هیرویوکی نزدیک بود که تمام فضای موزه را فراموش کند و  همانجا بغلش کند. شاید که از آن آرامش در وجود او هم چیزی جریان پیدا کند ولی یادش آمد که مجسمه سنگی سردتر از آن است که چیزی از آرامش نصیب اش کند. مدتی به راهب نگاه کرد و بعد راهش را ادامه داد تا برود کمی جلوتر زیر آن طاقی بنشیند.

پنجشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 9th Night



آدام ساکت ایستاده بود در کنار سالن و به خیل جمعیتی که در حال حرکت بود خیره شده بود. بعد با خودش فکر کرد در این شلوغی اینجا، در شلوغی این شهر، در شلوغی این زندگی آدم کسی را که می شناسد را هم نمی تواند به راحتی پیدا کند، حالا چطور باید کسی را پیدا کند که که اصلا، نمی شناسد، که اصلاً نمی داند کیست. بعد همین طور که ایستاده بود ته دلش انگار یک چیزی روشن شد، انگار که خاطرش از چیزی جمع شد. شادی آمد به صورتش. بعد با خودش گفت که پیدایش می کند، راهش را و خودش را و رفت به سمت جمعیت تا در لابلای آنها گم شود.

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 10th Night



از معدود آرزوهایی که از دوران کودکی با خودش همراه آورده بود همین آرزوی مرگ بود. این که یک روزی بی هوا در حالی که دارد در یک کوچه خلوت راه می رود با یک ماشینی که تحت تعقیب است تصادف کند و بعد از چند روز هم بمیرد. یا اینکه یک بیماری لاعلاجی بگیرد و بعد از مدتی در میان ناراحتی و چشم های گریان اطرافیانش چشمانش را به روی این دنیا ببندد. ولی وقتی آن روز صبح، کیتی از مطب دکتر آمد بیرون حس عجیبی داشت. دکتر بهش گفته بود در کمتر از شش ماه همه چیز تمام می شود. ولی چیزی که شنیده بود آن حسی را که انتظارش داشت براورده نکرده بود. می دانست که این خبر توجه تمام اطرافیانش را جلب می کند و این همان چیزی می شود که سال ها بهش فکر کرده بود و آرزویش را داشت. ولی این تنها حسی نبود که آن روز به همراه آن خبر آمده بود. حس تلخ جدایی ای هم آن روز در ته دلش شعله می کشید. جدایی از چیز خاصی نبود، انگار از تمام همان زندگی کوچکش بود. حسی که اینقدر به نظرش تلخ و تاریک بود که دلش نمی خواست با کسی در میان بگذارد. حتی دلش نمی خواست به کسی بگوید که مریض است. دلش می خواست همه چیز همان طور مثل سابق باشد. وقتی که داشت از خیابان رد می شد، دلش می خواست همان وسط بایستد. دلش می خواست صبر کند تا ماشین ها از راه برسند و داد بزند که لامصب ها، حرومزاده ها من اینقدر حس زندگی در خودم دارم که هیچ کدومتون اگه بخواهید هم نمی تونید من رو بکشید. بعد یک لحظه احساس کرد که دیگر برایش مهم نیست که حتی کسی را این هم بفهد. بعد در حالی که سرش را می چرخاند یک لبخند کجی بر روی صورتش ظاهر شد. بعد تلفنش را درآورد تا وقتی از خیابان رد شد به مادرش زنگ بزند که شب برود پیششان.

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 11th Night


شاید اولین قدم در راه دوستیشان این بود که اسم هر دو شان جین بود. با اینکه اختلاف های زیادی با هم داشتند ولی همین شباهت کوچک باعث می شد که هر چند وقت یک بار مسیرهای زندگی شان با هم تقاطع پیدا کند و یک چند وقتی را با هم بگذرانند. به قول آقای گاری که گاهی بهترین وسیله برای فراموشی دیدار دوباره استجین خیلی طرفدار موزه نبود، ولی به درخواست دوستش آن روز داشتند همین طور بی هدف در موزه می چرخیدند. داشتند به یک مجسمه نگاه می کردند که جین گفت، جین اگه می خوای بریم جاهای دیگه رو ببینیم من کاری ندارم فقط بذار یه دقیقه توضیحات این رو بخونم. جین که غرق در پیچیدگی های مجسمه شده بود گفت، هان چی گفتی، نه لازم نیست عجله کنی من فعلاً با این مشغولم. این خیلی جالب و هیجان انگیزه. بعد جین گفت، هیچ فکرش رو کردی که اون آدم هایی هم که برای این مجسمه ها تابلوی مشخصات رو می سازند هم ممکنه که آدم های هنرمندی باشند. درسته که هیچ کس به کارشون اهمیت نمی ده و همه فکر می کنند که خیلی کارشون ساده و پیش پا افتاده است، ولی فقط با خودت فکر کن که اگه یکی شون بخواد و روی همه این پلاک ها یک جور کار رمزی بکنه و همه رو یک جوری به هم ارتباط بده هیچ کس نمی فهمه. خوب هنر اون ها رو هم نباید دست کم گرفت، همونطور که تو الان داری تلاش می کنی تا پیچیدگی های این مجسمه رو بفهمی شاید در این پلاک ها هم چیزی نهفته باشه که منتظر کشف شدنه. نظرت چیه؟ دوستش یه لحظه چشمش را از مجسمه برداشت و گفت چی داشتی می گفتی جین؟

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 12th Night



صبح قبل از کریسمس بود و مترو خالی از مسافر. کاران داشت روی صندلی های خالی مترو بالا و پایین می پرید و بازی می کرد که مترو ناگهان ترمز کرد و ایستاد. کاران که تعادلش به هم خورده بود داشت زمین می افتاد که یکی از میله های کابین را گرفت و خودش را نگه داشت. مادرش از ترس نزدیک بود جیغ بزند که دید دخترکش حالش خوب است و دارد می خندد. بعد کاران رو به مادرش گفت، نترس مامان اتفاقی نیافتاده که تازه اگر اتفاقی هم قرار بود بیافته اسپایدرمن میومد و من رو نجات می داد خودم تو تلویزیون دیدم. بعد دخترک شروع کرد در آن مغز کوچکش چیزها را کنار هم گذاشتن. با خودش فکر کرد که اسپایدرمن میاد و هرکی رو که توی دردسر باشه نجات می ده. بعد با خودش فکر کرد که اصلاً اسپایدرمن چطور می فهمه یکی توی دردسر که بیاد نجاتش بده، اصلاً الان کجاست و اگه اتفاقی قرار بود برای کاران بیافته اسپایدرمن چطوری می فهمید. بعد انگار که یک حس خیانتی بهش دست داده باشد داد زد که چرا اصلاً اسپایدرمن الان نمی یاد. اصلاً من می خوام کادوی کریسمسم رو اسپایدرمن برام بیاره به جای بابانوئل و همین جور شروع کرد با فریاد های بلند اسپایدرمن را صدا کردن بلکه یک جوری پيدايش شود.

یکشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 13th Night



مهمترین تفریح لین در هفته گذشته این بود که نسخه کامل دو قسمتی صخره سرخ را پیدا کرده بود و هر شب چیزی حدود یک ساعتش را نگاه کرده بود تا توانسته بود کل پنج ساعت و نیم فیلم را ببیند. شنبه صبح که از خواب بیدار شد همچنان با چیزی که دیده بود درگیر بود. با آن همه تاکتیک های پیچیده جنگی و آدم هایی که هر کدامشان نقش خاصی در آن نبرد داشتند. ولی دم دم های ظهر که به محل کارش رسید تقریباً همه آنها از ذهنش رفته بود و مسائل زندگی روزانه جایش را گرفته بود. تنها یک چیز بود که همچنان ذهنش را مشغول نگه داشته بود. مهمانی چایی که ژائو برای سائوسائو ترتیب داده بود و این قدر رفتن سائوسائو به جنگ را به تاخیر انداخته بود که در نهایت همان منجر به شکست اش شده بود. لین می دانست که چایی آنها با چایی مراسم های چایی خوری رسمی تفاوت دارد ولی باز هم هر بار که یک مشتری وارد مغاره کوچک چایی فروشی شان می شد، با خودش فکر می کرد که باید چاییش را زود آماده کند یا بگذارد که کمی معطل شود. فکر کرده بود که آیا این چایی نقشی در سرنوشت مشتری هایش خواهد داشت یا نه.  هر بار به صورت مشتری هایش نگاه کرده بود و با خودش فکر کرده بود که چه کند بهتر است، آخر ژائو به سائوسائو گفته بود که آیا واقعاً خودِ واقعیت را توی این چایی نمی بینی. 

شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 14th Night



بزرگی و شلوغى موزه خسته و بی حوصله شان كرده بود تا اينكه چشم ژان پل به تابلوی يحيى تعميد دهنده روی ديوار افتاد. با يك حالتى كه انگار يك چيز مهمى يادش آمده باشد رو به كلر گفت، كلر تو مي دونى چرا سه روز طول كشيد تا عيسى زنده بشه، تو مي دونى چرا سه روز آدم ها رو منتظر گذاشت. كلر كه كلاً يكه خورده بود سرش را به علامت منفى تكان داد. ژان پل شروع كرد و با هيجان ماجرايی را كه چند روز پيش يكى از دوستانش سر ميز بازی برايش تعريف كرده را براي كلر تعريف كرد. ماجرا كه به آخر رسيد تازه كلر متوجه شد كه همه چيز شوخی ای بيشتر نبوده و تازه اون موقع شروع به خنديدن كرد. چند دقيقه كه گذشت اين بار كلر قيافه جدی به خود گرفت، انگار اين بار نوبت او بود كه چيزي بگويد. رو به ژان پل گفت ولى مى دونی ژان اگه تو زودتر از من بری مطمئن باش من سه روز منتظرت نمی ذارم.



جمعه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۱

Meet Me Under the Storytelling Tree - 15th Night



اون روز دوشنبه صبح انگار که با بقیه دوشنبه ها فرق داشت. تفاوتش تو این نبود که آخر هفته روز عید شکرگزاری بود، بلکه انگار اون روز دنیا تنگ بود. دفتر کاری که آنجلینا بیشتر از هشت سال از عمرش را توش گذرونده بود براش جای غریبه ای بود و انگار دیگه به راحتی نمی تونست پشت صندلی کارش بشینه. این جور نبود که بخواهد همه چیز را به هم بریزه و برای همیشه بره، فقط اون موقع دلش نمی خواست که اونجا باشه. کارهاش را سر و سامان داد و بعد از مدت ها قبل از ظهر از شرکت حارج شد. به رییسش هم گفت که تا آخر هفته برنمی گرده. بعد الظهر رو توی شهر پرسه زد و از سر تفریح با یکی قرار گذاشت که فردا براش کارت پخش کنه. کار پردرآمدی نبود ولی آنجلینا اصلاً به درآمد فکر نمی کرد، تنها دلش یک چیز جدید می خواست. با خودش قرار گذاشت هر بار که صد تا کارت پخش می کنه با صدمین نفر یک گپی هم بزنه، هرچند کوتاه. شماره به ۹۵ رسیده بود و آنجلینا داشت با خودش خیال می کرد که در این خیابان خلوت در این ساعت روز آدم صدم چجور آدمیه که یهو یکی رو دید. مرد ظاهر گرفته ای داشت ولی این ظاهرش نبود که توجه آنجلینا را جلب کرد بلکه چیز دیگری بود که با یک نگاه نمی شد گفت ولی هرچه که بود آنجلینا می خواست که باهاش حرف بزنه. برای همین دست کرد و پنج تا از کارت ها را با هم درآورد و به سمت مرد رفت. گفت روز خوبی نیست، منم می دونم که این پنج تا کارت چیزی رو توی روز شما عوض نمی کنه ولی شاید توی روز من بکنه. مرد اول نفهمید که آنجلینا چی می گه ولی وقتی برای بار دوم حرفش رو تکرار کرد با یک لبخند محوی کارت ها رو ازش گرفت. داشت می رفت که آنجلینا یهو گفت می دونید حقیقتش اینه که اون پنج تا کارت تو زندگی من هم چیزی رو عوض نمی کنه ولی لبخند شما می کنه و مرد که غافلگیر شده بود لبخند بزرگی روی صورتش پهن شد.