جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

وقایع نگاری دزد شینجوکو


چند وقتی بود که اینجا به غیر از نوشته های گاه و بی گاهش، میزبان تصاوبر روزانه ای هم بود. ولی خوب اصولا اینجا ذاتش با تصاویر روزانه خیلی جور در نمی آید و تنها به خاطر یک سری مشکلات این همزیستی برقرار شده بود. به هر حال مشکلات فتی و غیر فنی و جتی الکی چند روزی است که بر طرف گشته و وقایع نگاری دزد شینجوکو خانه خودش را پیدا کرده و دیگر مزاحم اینجا نخواهد شد.

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۰



۱.  "پیش از این من همچون باد آزاد بودم، اما اکنون تسلیمم". این قسمتی از نطق رییس جرونیمو آخرین رییس قبیله آپاچی در هنگام تسلیم به نیروهای دولت مرکزی بود که الان چند روزی است که همین طور در سرم می چرخد


۲. یادم نمی آید آخرین دفعه که تلفنی با هم حرف زده بودیم کی بود، با آنکه هیچ وقت قراری نداشنتیم ولی معمولاْ شش ماه یک بار یکی به دیگری زنگی می زد. همیشه می شد، بحث را از یک جایی شروع کرد، یک گزارش کلی از زندگی همدیگر گرفت و بعدش یک گوشه ای که جذاب تر بود را گرفت و ادامه دادبرایش از روزهایی که در آزمایشگاه بی نتیجه می گذرند گفتم، از نتایجی که بی هیچ ارتباط خاصی دورم را احاطه کرده اند. برایش از جنبه های دیگر گفتم،  از تعداد زیاد  فیلم ها و کتاب هایی که دیده و خوانده بودم. می خواستم حتی برایش از شیرینی دیدن فیلم های کاساواتیس بگویم از تجربه خواندن کتاب های موراکامی بگویم. ولی کار به آنجا نکشید، میانه حرف هایم گفت که داری واقعیت زندگیت را عوض می کنی. دنیایت را رها کرده ای برای دنیاهای دیگر. نکوهشم نمی کرد، تنها نظرش را می گفت. صدایش تغییری نمی کرد، جمله اش را گفت و گذر کرد. انگار که دارد از بدیهیات حرف می زند. ولی با همان یک جمله، تمام دیوارهای فکری ام در آنی فرو ریخت. از همان پیش تر ها هم می دانستم که چیزی جایش درست نیست، حتی چند وقت پیش هم که حال مشابهی داشتم می دانستم یک جای کار خراب است. می دانستم زندگی ام کج شده است. ولی لایه های تو در توی محافظت، خود فریبی و توجیح نمی گذاشت که درست ببنیم. او که خودش استاد فرار از واقعیت بود، داشت به من این را می گفت و من را در آنی به تو تکه تقسیم می کرد. یکی در درونم نشسته بود و داشت با حقیقت تازه ای که دیده بود مواجه می کرد و دیگری داشت در بیرون نبردی محتوم به شکست را انجام می داد. در نهایت این من بودم تنها در میانه میدان، درونی تکه تکه شده که یک جوری هنوز توانسته بود در پیکری یک پارچه باقی بماند


چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۰

هر شب شب افتتاح


همه چیز به روال سابق بود تا آنکه دخترکی که از هوادارن میرتل بود جلوی چشمان او تصادف کرد و مرد. میر گوردون بازیگر حرفه ای بود از آنهایی که حتی می شود بهشان گفت ستاره. آنهایی که نقش را می گیرند دیالوگ ها را جوری اجرا می کنند که خیال کارگردان و نویسنده و تهیه کننده راحت باشد. از آنهایی که به کوچکترین اجزا صحنه اهمیت می دهند. ولی دخترک که مرد چیزی درون میرتل بهم خورد، چیزی درونش زنده شد. اولش مثل بسیاری دیگر از مشکلات دیگر "آه من چه تنهایم هایش" شروع شد. ولی ماجرا واقعاً چیز دیگر ی بود. درونش آنچنان متلاطم شده بود که دیگر چشمان کارگردان و نویسنده و تهیه کننده یک لحظه نمی توانست با آرامش بر روی هم قرار بگیرد. برای اولین بار وقتی میرتیل داشت با نویسنده داستان حرف می زد مشکلش شکل مشخص تری گرفت. میرتل می گفت که این شخصیت داستان سنش زیاد است، اگر من این را بازی کنم می روم در غالب نقش های پیر و دیگر نمی توانم خودم را از آن غالب بیرون بکشم. دخترک که مرده بوده، دخنرک هفده ساله ی درون میرتل زنده شده بود و نمی خواست پا به خواسته های بازیگر پا به سن گذاشته بدهد. دخترک سر جنگ داشت، می جنگیدند تا یکی پیروز شود. تا یکی شان بالاخره بتواند آن نقش را بازی کند. بالاخره هر چه بود میرتل می خواست نقش را طوری بازی کند که اثر سن را در آن از بین ببرد.



ولی ماجرا فقط این نبود، سن چیزی نبود که کاساواتیس می خواست در شب افتتاح به ما نشان بدهد. سن چیزی بود که او می خواست تا بوسیله آن مشکل بزرگ تری را به ما نشان بدهد. برای دیدن آن مشکل آدم باید میرتل را رها کند و برود سراغ موریس. کسی که در ظاهر نقش مقابل او در نمایش بود ولی در واقع بازیگر درجه دویی بود که آن چنان نقشی هم در کل فیلم نداشت. موریس در جایی خطاب به میرتل می گوید "تو می خوای من نقشم رو به گند بکشم روی صحنه، ابروی خودم رو ببرم، من این کار رو نمی کنم. اونها اینفدر به من پول نمی دهند که من این کار رو بکنم". بعد جایی دگر هم می گوید "من یک نقش جزیی دارم، تماشاچی ها من رو دوست نداند من نمی نتونم هزینه عشق تو رو بدم". نقش موریس را خود کاساواتیس بازی می کرد. کاساواتیس سینما را بازی گری شروع کرده بود و بعد شروع به ساختن فیلم های ساده کرد. در سینما همیشه بازیگر نقش مکمل بود شاید حتی بشود گفت بازیگر درجه دو. در آن زمان در دهه های ۶۰ و ۷۰ هنوز بازیگران محدود بودند به نقش هایشان. همه نمی توانستند مثل براندو با یک زیر پیراهن نقش شان را بازی کنند و هزاران جایزه بگیرند. سیستم های پیچیده کاگردان ها، تهیه کننده ها و استودیو ها اجازه فعالیت های زیادی را به بازیگران نمی دادند. برای همین است که وقتی میرتل دیالوگ هایش و در نتیجه نقشش را به هم می ریزد تا آنچیزی را که می خواهد خلق کند، موریس به راحتی می گوید که او نمی تواند با او همکاری کند. اینقدر موریس محدود شده که نه در دنیای واقعی و نه در صحنه نمی تواند کاری خلاف عرف محیط انجام دهد. از این رو وقتی آدم از دریچه موریس یا خود کاساواتیس به فیلم نگاه می کند انگار یک جور مرثیه ای است در باب بازیگری، در باب بازیگران نقش دوم. در واقع مسئله ای که میرتل را درگیر خود کرده صرفاً بهانه ای است تا یادِ دیگر بازیگران بیاورد که نمی توانند به راحتی از نوشته های نمایشنامه بگذرند و همیشه چشم های کارگردان و نویسنده و تهیه کننده دارند آنها را کنترل می کنند

برای همین است که کاساواتیس خودش کلاه کارگردانی را سرش می گزارد، متن داستانش را می نویسد و با یک گروه کوچک و ساده شروع به ساختن فیلم می کند تا به نحوی این طلسم را بشکند. تا از این همه معیارهای اجتماعی گذر کند. مثل میرتل که اینقدر شرایط را به یک نقطه بحرانی سوق می دهد که همه مجبورمی شوند همانگونه که او دوست دارد، نقش هایشان را پیش ببرند. گرچه دیگر کارگردان و نویسنده و تهیه کننده تاب تحمل دیدن صحنه را ندارند ولی در عوض این تماشاچیان هستند که ارزش واقعی کار را درک می کنند و تمام افتخار کار به بازیگرانش می رسد. در همین لحظه است که کاسوایتس، که انگار خودش هم انتظار داشته که شب افتتاح آخرین فیلم مهمش خواهد بود، از فرصت استفاده می کند و بازگیران دیگر فیلم هایش، پیتر فالک (همسران و زنی تحت تاثیر) و سیمور کسل (صورت ها و کشتن حسابدار چینی)، را هم وارد فیلم می کند تا بتواند از بازگیرانش قدردانی بکند

جمعه، آبان ۱۳، ۱۳۹۰

I'm Van Occupanther



انگار صدا است که همیشه هست. صداهای دمِ صبح، صداهای باقیمانده از شب، صدای باد توی کانال کولر، صدای نفس های محبوب، صدای شیر آب، صدای به هم خوردن ظرف ها، صدای زنگ تلفن، صدای آدم های آشنا، صدای بسته شدن در، صدای روشن شدن ماشین، صداهای شهر، صداهای جنگل، صداهای بیابان، صدای آدم ها. بعضی وقت ها هم می شود، آدم یک چیزی در گوشش فرو می کند و صداهای زندگیش را کمی عوض کند یا کاری می کند که اصلاً هیچ صدایی به گوشش نرسد ولی خوب در همان لحظه هم می داند که آن صداها بیرون منتظرند تا وارد شوند، بالاخره همین صداها هست که ما را به جهان وصل می کند. بعد آدم فکر می کند که در فضا صدا نیست، آنجا که صدا منتشر نمی شود. ولی برای ما که خاطره دسته اول نداریم همه چیزهایی که اول به ذهن آدم می رسد، یک صدایی دارد. انگار آن فضای لایتناهی خالی ترسناک تر از این حرف هاست که بشود، بدون صدا رهایش کرد. همیشه در همه تصویرها یک صدایی است، صدای نفس کشیدن، صدای صحبت آدم ها، صدای شلیک گلوله و یا حداقل یک موسیقی ای است. بعد در همین حوالی است که آدم یاد جیم کرکِ سفرهای ستاره ای می افتد. آنجا که کرک به همراه دو نفر دیگر قرار است خودشان را با سقوط آزاد به ولکان برسانند. سقوط که آغاز می شود، همه چیز ساکت می شود و آنها در یک سکوت اعجاب انگیزی در خلا حرکت می کنند. به جو سیاره که می رسند، صدا دوباره بر می گردد و همه چیز عادی می شود، انگار که آدم سرش را از زیر آب در آورده باشد. کل ماجرا چیزی بین ده تا پانزده ثانیه طول می کشد ولی آدم دلش می خواهد فیلم را به عقب باز گرداند و باز نگاه کند. می خواهد آن ده ثانیه را بکند صد ثانیه، بکند ده هزار ثانیه، بکند اصلاً ده ساعت. می خواهد آن سقوط را حس کند، لمس کند، تجربه کند، سفر کند.  آدم دلش می خواهد که رها کند، که دیگر نخواهد، سقوط کند، بی صدا و طولانی.




پ.ن.: عنوان قسمتی از ترانه ون آکیوپنتر از گروه میدلیک

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰


The more we talked, the more we realized we had in common: our love of books and music; not to mention cats. But there was one major difference between us—more than I did, Shimamoto consciously wrapped herself inside a protective shell. Unlike me, she made an effort to study the subjects she hated, and she got good grades. When the school lunch contained food she hated, she still ate it. In other words, she constructed a much taller defensive wall around herself than I ever built. What remained behind that wall, though, was pretty much what lay behind mine.





South of the Border, West of the Sun - Haruki Murakami