یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰




ساعت نزدیک گرگ و میش صبح بود. خیسی چمن را حتی می شد از روی کفش هم حس کرد و آنجا من ایستاده بودم با دوربینی در دست در برابر آن توده انبوه سبز رنگ که در آن ساعت بیشتر سیاه به نظر می رسید. دوربین را تنظیم کردم، دور درخت چرخی زدم تا هو ا کمی روشن تر شود و نور مناسب را پیدا کنم و بالاخره شروع کردم به عکس گرفتن. داشتم به درخت نگاه می کردم که یکهو احساس کردم آن حجم تو در توِ سبز در یک لحضه بزرگ و بزرگ تر شد، فاصله بین مان راه تاریک بود ولی کوتاه به نظر می رسید و من با سرعت زیادی بهش نزدیک می شدم. چشم هایم را که باز و بسته کردم همه چیز به روال عادی برگشته بود. بعد از آن که من سعی کرده بودم تا درخت را بروی چندین بیت از حافظه دوربین به خانه ببرم و حالا نوبت درخت بود تا من را با خود ببرد. ولی انگار هیچ کدام دلش نمی خواست با دیگری برود. من که نتوانستم آنچه را که می خواستم ثبت کنم او هم نتوانست مرا به درون خودش ببرد. 

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰



جوان تر که بودم، سالهای اول دانشگاه، تکنولوژی سی دی های صوتی چیز شناخته شده ای بود ولی در وسع مالی نمی  گنجید که بتوانیم ازش استفاده کینم به خصوص با آنهمه تنوع موسیقی که ما در اتاق داشتیم. کوهی داشتیم از انواع و اقسام کاست ها، بعضی ها محبوب تر بعضی ها هم فقط بودند برای سالی یک بار. آلبوم نیاز فریدون فروغی از کاست های محبوب بازار بود، گاهی می شد که چند ساعت در ظبط صوت فکستنی اتاق می ماند و از این طرف به آن طرف می شد. دیگر می دانستیم کی خاک شروع می شود، کی نوبت می رسد به قوزک پا می رسد که بعدش منتظر تنگنا باشیم.  بعدش نوار تمام می شد و باید ان طرفش را با نیاز شروع می کردیم. ولی نوار که جلو تر می رفت و نوبت به همیشه غایب می رسید، ابروهایمان کمی در هم فرو می رفت. فروغی که می خواند تن تو شعرهای عاشقانه خوندن بلده تاب ابروهای ما دو چندان می شد. آن وقت ها فکر می کردیم که همه کارهای دنیا ایراد دارد، فکر می کریدم که باید همه چیز را درست کنیم. برای مان تنی که شعرهای عاشقانه می خواند معنایی نداشت، ما به شعرهایی که از لب هامی رسید عادت داشتیم. بعد فروغی که باز می خواند تن تو .. ما می خواندیم لب تو شعرهای عاشقانه گفتن بلده. لبخند غرور آمیزی بر لبانمان نقش می بست از این که کاری دیگر از کارهای جهان را درست کرده ایم و می توانیم با خیال راحت به آینده بنگریم. الان سال هایی چند از آن زمان گذشته است و من چند وقتی است که فهمیده ام، شعرهای تن به مراتب از شهرهای لب زیبا تر است

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۰

جهانی تحت تاثیر


یک جایی هست در همان ابتدای داستان، نیک دارد با دوستش حرف می زند که یکهو می گوید "میبل زن حساسیه، غیر معمول هست ولی دیونه نیست. این زن غذا می پزه، لباس ها رو می شوره، خونه رو مرتب می کنه، حمام رو هم می شوره. من نمی فهمم چه چیز دیوانه واری راجع بهش وجود داره؟ من نمی فهمم که اون داره چه کار می کنه، این رو قبول دارم. ولی فکر کنم می دونم که از دست من خیلی عصبانیه." آدم لازم نیست نیک را زیاد بشناسد، لازم نیست همه ماجرا را بداند تا بفهمد نیک را چه نیروهایی دارند می کشند. عشقش به میبل را می شود دید، ولی در عین حال می شود تمام فشاری که از جامعه، سنت، محیط و یا هر چیز دیگری که می شود اسمش را گذاشت را نیز دید. محیطی که آدم هایش با تعریف معمولی معرفی می شوند و این آدم های معمولی در شرایط بحرانی هم یک سری تعاریف مشخص دارند و یک سری کارهای مشخصی انجام می دهند. تعاریف که میبل در آنها جایی ندارد، چون میبل حساس است. چون عاشق نیک است. چون وقتی برای انتقام از نیک با مرد دیگری بیرون می رود تمام شب او را نیک صدا می زند. چون تا سر حد مرگ دلش برای بچه هایش شور می زند و وقتی پیشش نیستند، دلش برایشان تنگ می شود. همین است که هر کسی به خودش اجازه می دهد به هر دلیل با میبل جوری رفتار کند که انگار او مشکلی دارد. از مادر نیک که می خواهد نوه هایش درست مراقبت شوند تا پدر خود میبل که تلاش دارد دختر دلبندش را معمولی جلوه دهد و خود نیک که می خواهد زندگی اش را بدون دخالت دیگران بکند. ماجرا این جاست که هم آن آدم ها آنچنان تحت تاثیر محیط هستند که  انگار نمی توانند چیزی خارج از آن را تحمل کنند، این است که این وسط همه فشارها سر میبل می آید، این جاست که میبل می شود زنی تحت تاثیر

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۰

هو شیا شین کارگردان بزرگی است، شاید حتی بشود گفت بزرگترین کارگردان تایوان باشد. من خیلی دیرتر از دیگر کارگردان های آسیای جنوب شرق با کارهایش آشنا شدم، ولی در همان فیلم اول آدم می فهمد که با چه کسی طرف است. نوشتن از کارهایش برایم کار ساده ای نیست، باید آنهایی را که دیده ام دوباره ببینم و ندیده ها را هم در لیست دیدن بگذارم. ولی خوب اینها را نوشتم که بگویم یک مطلب به آقای هو بدهکارم، شاید که روزی اینجا برای اقای هو به روز شد

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۹۰

خوبیش این است که یک جایی است که در آن یک فرش کوچکی است و آدم می تواند پای برهنه اش را بگذارد روی فرش و انگشت های پایش را تا آنجا که می تواند از هم باز کند تا موهای کوتاه و نرم فرش برود لای انگشت های آدم، آدم را قلقلک دهد و آدم با خودش خیال کند که الان موهای فرش با تک تک عصبهای پایش در تماس است. خوبیش این است که مهم نیست چقذر فاصله است، آدم امید دارد و می داند که به آن جا بر می گردد و می تواند که پایش را دوباره روی فرش بگذارد و آرام شود. خوبیش این است که خوبی زیاد دارد.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

فالکور بیا من رو با خودت ببر


یک روزهایی هست که آدم دلش می خواهد هیچ کاری نکند. یعنی درس و مشق که هیچ، کتاب و فیلم هم هیچ، حتی به صفحه کامپیوتر هم الکی زل نزند. فقط دراز بکشد روی تخت زل بزند به سقف. هی ترک های روی سقف را بشمرد. هی به لامپ خیره شود و مارک روی لامپ را صد بار بخواند. تا شاید این قطعات نامنظم ذهنش کَمی مرتب شودهی همه چیز را توی کله اش تکان دهد تا جایشان در ست شود، یک کَمکی مرتب شوند. بعد در همین اثنا و لابه لای این فکر ها یاد داستان بی پایان بیافتد و به خودش نهیب بزند که عجب کنایه ای دارد هیچی با پوچی. هی هر دو تا کلمه را توی ذهنش بالا و پایین کند، جایشان را عوض کند تا ببیند رابطه شان چیست. بعد به اصل انگلیسی پوچی* فکر کند که ظاهراً خیلی شبیه هیچی است ولی در باطن معنی پوچی می دهد. لبخند ریز بنشیند روی صورت آدم از این کشف ولی ته دلش نگرانی بالا و پایین بپرد که اگر ظاهر و باطن یکی باشد آن وقت چههمین وقت هاست که آدم یاد گَمُورک بیافتد که می گفت پوچی یعنی از دست دادن امید، یعنی ناامیدی که  داره این دنیا رو از بین می بره، یعنی فضای خالی که بعد از این دنیا باقی می مونه. اونجاست آدم با خودش یک ذره نفس راحت بکشه که نه دنیای من هنوز توش امید هست، که هنوز اینجا نفس ها آتشین است. بعد آدم اّتریو رو یادش بیاد که پشت فالکور نشسته و به سرعت دارند از پوچی فرار می کنند، دارند می رند به سمت آخرین نقطه امید. بعد فکر کنه ولی من که سوار فالکور نیستم، سوار اُرتکس هم نیستم، حتی حرکت هم نمی کنم. من مشغول هیچی هستم. اگر پوچی آمد و با هیچی در هم آمیخت آن وقت چه، اگر ظاهر و باطن یکی شد آن وقت چه؟


*Nothing

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

آن بیست و چهار آدم غریبه


آن ها دوازده نفر بودند که وارد اتاق شدند،. دوازده مرد غریبه (+). اتاق گرم بود و کوچک. بعضی هاشان عجله  داشتند. بعضی هاشان حتی قبل از ورود به اتاق تصمیم شان را گرفته بودند. بعضی هاشان فکر می کردند ماجرا اینقدر ساده است که حتی احتیاج به فکر کردن ندارند. آخر می خواستند جوانی را به مرگ محکوم کنند. گفتند رای بگیریم که زود کارمان یک سره شود. از دوازده نفر یکی رای مخالف داد، گفت مطمئن نیست، گفت به نظرش زود دارند تصمیم می گیرند، گفت همه چیز آنقدر ها هم روشن نیست. بعد پیرمدی از جمع هم به او پیوست، گفت که هنوز به نظرش جوان مقصر است، ولی یک نفر نظر مخالف دارد و من می خواهم او را همراهی کنم شاید واقعاْ نظرش درست باشد. از همه چیز که بگذریم کار پیرمرد یک دنیا ارزش داشت. بعد آدم ها نشستند و بحث کردند، دلیل و مدرک آوردند و یکی یکی نظر ها برگشت تا نفر آخر. آخری آدم سختی بود، از دلیل و شاهد کارش گذشته بود، با جوانک مشکل شخصی پیدا کرده بود. ولی خوب او هم در آخر راضی شد. جوان آزاد شد، همه خوشحال شدند، کلاه هایشان را سرشان گذاشتند، لبخند رضایتی زدند، هر کدام رفت دنبال زندگی خودش و باز شدند دوازده مرد غریبه.
پنجاه سال بعد از آن، دوازده نفر آدم غریبه دیگر (+) که به آن دوازده نفر اولی هیچ ارتباط خاصی نداشتند، در یک شهر دیگر توی یک قاره دیگر، می خواستند راجع به زندگی جوان دیگری تصمیم بگیریند. اتاق گرم بود ولی کوچک نبود، یک چیزی بود شبیه سالن اجتماعات مدرسه. اینجا هم آدم ها ظاهراً همان گونه بودند و همان جور فکر می کردند، بعد یکی مخالفت کرد و یکی دیگر هم از او حمایت کرد. ولی اوضاع یک مقداری متفاوت شد، آدم ها خیلی سعی نمی کردند با دلیل ومدرک یکدیگر را قانع کنند، قصه زندگی شان را می گفتند و سعی می کردند تا دیگران را اینگونه با خود همراه کنند، به قول خودشان "مرد روسی که با قانون زندگی نمی کند". گاهی وقت ها چند نفری با هم رای شان را عوض می کردند، بعضی ها هم بودند که مدام رای شان تغییر جهت می داد. بالاخره همه به جز یک نفر نظرشان مخالف شد و می خواستند تا جوانک را آزاد کنند، ولی این یکی با بقیه فرق داشت. گفت که از اول هم می دانسته که جوانک بی گناه است، پیش از آنکه هیچ بحثی شروع شود ولی سکوت کرده بود. گفت  کهاین جوان بیرون می رود دنبال انتقام، می رود تا ببیند کی خانواده اش را کشته، می رود و خود را به کشتن می دهد. همین جا توی سلول بماند برای باقی عمرش بهتر است. ولی خودش هم می دانست که راه حلش درست نیست، حالا که دیگران می خواستند تا جوان آزاد باشد او هم دیگر نمی توانست مقاومت کند. همه رای بر بی گناهی دادند،  جوانک آزاد شد و آنها دوباره مانند غریبه ها رفتند دنبال زندگی شان. ولی مرد آرام نبود، رفت پیش جوان، سرش را پایین انداخت، دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت "اگه می خوای پرواز کنی، پرواز کن. بهاش معلومه. اگه می خوای بمونی، پس بمون. ولی تصمیمت رو بگیر، خودت برای خودت. این کار رو هیچ کس برات نمی کنه" 

پ.ن.: این نوشته برداشت آزادی است از فیلم های  دوازده مرد عصبانی ساخته سیدنی لومت و دوازده ساخته نیکیتا میخالکوف 

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

اظطراب

«میدونی، من خیلی دیگه وقت ندارم. وقتی که دانش آموز بودم و می خواستم توی کلاس درس جواب بدم، همش اظطراب داشتم. همه چیز یادم می رفت و حتی غذام رو هم نصفه کاره می ذاشتم. وقتی آدم اظطراب داره نمی تونه درست عمل کنه. در مورد من کاراییم تا حدود ۲۰٪ پایین می آد و این چیزیه که الان داره اتفاق می افته. نه اینکه فکر کنی ترسیدم و یا هیجان زدم، فقط حس وقتی رو دارم که انگار می خوام درس جواب بدم. تو چه جوری بودی؟ تو هم همین حس رو داشتی وقتی می مُردی ؟»*


این ها از آخرین حرف های دایی بونمی بود. روح همسرش آمده بود تا دایی بونمی در این آخرین روزهای زندگی تنها نباشد و دایی بونمی می خواست که بداند آدم پیش از مردن چه گونه است. دنیای سینمایی آپیچاتپنگ ویراسِتکول یا همان آقای جو، دنیایِ آدم های تنهاست. یعنی در واقع همه آدم ها در آنجا تنها هستند و این همان چیزی است که آقای جو عارضه ها ی قرن می نامدش. ولی خوب حتی در آن دنیا هم بعضی ها مثل دایی بونمی شانس این را دارند که در وقت مردن روح عزیزی پیشش باشد و تنهای تنها نباشد.


«من هم همین حس رو داشتم بونمی ولی هیچ وقت شهامت این رو که بهت بگم نداشتم. خجالت می کشیدم»*


 پ.ن.: دیالوگ ها (*) از فیلم دایی بونمی کسی که می توانست زندگی گذشته اش را به یاد آورد ساخته  آپیچاتپنگ ویراسِتکول